کتاب ؛با مادرم همراه ؛سیمین بهبهانی رو میخونم .... تا اینجاش که خیلی دلنشین بوده .... مثل اکثر شعرهاش ....
یه جورایی شبیه بابالنگ درازه ... یعنی مجموعه ای از نامه هایی که خطاب به کسی که دوستش داره ...نوشته میشه ... البته جودی به عنوان بابا دوستش داشت ...وسیمین به عنوان یک معشوق خیالی...
مردی که در توصیفاتش اون رو سیه چهره و کمی چاق اما سرشار از دانش و آگاهی و معلومات توصیف میکنه ... و همین هاست که سیمین را عاشق اون کرده ... اما عشقی که نمی خواد در کنارش زندگی کنه ..... سیمین این عشق را همین طوری دوست داره .......و میگه نزدیکی باعث میشه با واقعیت رو به رو بشم ......و واقعیت را دوست ندارم ...... خطاب به مرده می نویسه که وقتی دوریم ... در هر لحظه و زمانی ...من ترا اون طور که دوست دارم تصور میکنم ..... ترا اون جوری که بهترین وضع برای خودم هست ... میبینم ......و این عشقم را بیشتر میکنه ... اما می ترسم اگر در کنارت زندگی کنم ... واقعیت تو اینقدر زیبا نباشه و حداقلش اینه که .....برام تکراری بشی ...... و برای همین هم این طور دور بودن را ترجیح میدم ....... چون من را هر لحظه برای تو بی تاب تر می کنه !(البته من برداشتم را نوشتم نه عین متن رو)
وقتی این رو میخوندم ...فکر کردم چقدر این وضع برام آشناست ...... من هم چنین مرادی برای خودم ساخته بودم .......و چقدر زیبا بود این ارتباط ........ ارتباطی که تماما از تصورات خودم تشکیل شده بود.... کسی که مدت کوتاهی توی زندگی من اومد و رفت .... اما من ازش بت ساختم ...... ولی هرچه بود برای من زیبا و بی نظیر بود ........... ولی .................
از خودم می پرسم .......همه اینطورن یا فقط بعضی ها که به قول سیمین مالیخولیا دارن .......اینطورن که ....... نیازشون به چنین عشقی ... هرگز تمام نشدنیه ....... در ظاهر شاید پیر باشند و فرتوت ........ اما در قلبشون چنان احساسات قوی ای وجود داره که ......اگر اینطور رویاپردازی نکنند و ....... بهش غذا نرسونند .......... بی شک خواهند مرد........ شاید نفس بکشند اما .....کاملا مرده اند.......
یه وجه تشابه دیگه هم که در این کتاب بین خودم و سیمین دیدم ....این بود که ...... بعد از هر قسمت که مینویسه و حرف های منطقی میزنه که ... ادبی و کتاب نوشته شده .......... تکه نوشته های کوچیکی به زبان محاوره داره ......که یه جورایی صدای درونش هست که ... شاید بشه اسمش را وجدان گذاشت ....... صدایی که اغلب حال سیمین رو میگیره و ........ ته ته افکارش رو ... بلند بلند به رخش میکشه .... درست مثل من ......... که این صدای درون اکثرا بد جور حالم رو میگیره ......
واقعیت منو به رخم میکشه و گاهی حتی منو جلوی خودم شرمنده میکنه !!.......
فعلا از ۴۸۰ صفحه کتاب فقط ۱۲۵ صفحه اش رو خوندم .......باید تا اخر برم ببینم تا تهش این همذات پنداریم با سیمین خانم ... ادامه دارد یا نع!
اولین باری که با یکی از شعرهای سیمین شدیدا همذات پندار ی کردم .....اگر درست یادم باشه سال سوم دبیرستان بودم ..... شعره این بود :
کاش من هم، همچو یاران، عشق یاری داشتم
خاطری می خواستم یا خواستاری داشتم
تا کشد زیبا رخی بر چهره ام دستی ز مهر،
کاش، چون ایینه، بر صورت غباری داشتم
ای که گفتی انتظار از مرگ جانفرساتر است!
کاش جان می دادم اما انتظاری داشتم.
............................
اینقدر شعرش به دلم نشست که فوری حفظ شدم ....... حالا ببینم که این کتابش که نوعی زندگی نامه خود نوشت هست ... مرا با خود به کجا خواهد برد.........