ساعت 2 بامداد یکشنبه 8 شهریوره ... باید تبریک و تسلیت بگم عایا!!!؟
یاد مدرسه دوره راهنمایی افتادم.... یکی از مدارس معروف و استثنایی اون زمان بود... بعد از انفجار نخست وزیری اسمش را گذاشتند ... هشتم شهریور!!......اخه اینم شد اسم واسه مدرسه !!؟ ....یادش بخیر چه مدرسه ای بود ... همه چی تموم ... از کتابخانه عالی و آزمایشگاه بی نظیرش بگیر.....تا کلاس هاش که به سبک کلاس های دانشگاه تهران ساخته بودن ....... از زمین های چند گانه ورزش بگیر ... تا استخربزرگش...... و از همه عجیب تر ...... یک کلیسای بزرگ در وسط مدرسه بود........... که هیچوقت اجازه ندادن بریم و توش را ببینیم .... یادمه یک بار داشتم از پشت شیشه های رنگی پنجره هاش ... داخلش رو نگاه میکردم...... یکی از همکلاسی های ارمنیم ...اومد و کشیدم کنار ... و گفت : چراتوی کلیسای ما را نگاه میکنی ؟ خوبه ما هم بیاییم توی مسجد شما را نگاه کنیم !!؟ ... گفتم : خب بیاین ...... هرکسی میتونه بیاد توی مسجدهای ما ....... اخی ....چقدر بچه بودیم ها ...... چه روزایی!........
و اما اخبار روزهای گذشته ...
اول اینکه نرفتم محل کار .....بلکه مثل انسان های عصر اطلاعات ... به رییس ایمیل زد م و حرف هامو گفتم ......جهت محکم کاری ...بهش اس هم دادم و گفتم برو ایمیلم رو بخون......... راستش اصلا فکر نمیکردم جوابم رو بده ....اما در کمال ناباوری جواب داد و عذرخواهی گرد و گفت حتما بررسی میکنه .........
البته هنوزم امیدی به وصول حقم ندارم ....... اما همینشم ...دمش گرم بابا!......
روز جمعه هم باز خانوادگی رفتیم گردش ......و باز نشد بریم سینما ........ما میخواستیم نهنگ عنبر را ببینیم ... اما دیگه این فیلم را از سینماها برداشته اند و به جاش محمد رسول الله گذاشتن .......این رو هم که با بچه ها نمیشد رفت دید ....بد آموزی داره
بعدشم رفتیم دیدار خاله سادات و شام بودیم ....... بابا وآبجی ها هم اومده بودن و خولا3 دروهمی خوش گذشت ....... و در همان جا بهمون گفتند که فردا(یعنی شنبه) عروسی دعوت شدیم .............. ما هم که از خدا خواسته .....گفتیم هوراااااااااااااااااا
و امروز کلاس نقاشی را کنسل کردیم و رفتیم عروسی .......کلاس را کلا کنسل کردم ها ...... دیدم فعلا حالش نیست ....... اگه زمانی حالش آمد ... میرم و ادامه میدم .... ولی فعلا بیخیالش شدم.......
عروسی هم خوب بود......کلی از فامیل را بعد از سال ها دیدیم .... از همه بهتر ... شماره ی رسول را از خانمش گرفتم ..... تا زنگ بزنم و دختری را ببرم پیشش جهت مشاوره در مورد رشته سینما و زیر مجموعه هاش ......... یه موضوع جالب هم کشف شد......شماره تلفن منزل ما و رسول اینا.......فقط یک رقم فرق داره .......رقم پنجم تلفن ما 0 هست مال اونها 3 ! ( همساده ایم خبر نداشتیم)
برنامه های فردا هم که معلومه ..... صبح سرکارم .......بعدظهر هم با دختری میریم پیش پاکفر ...... تا عصر خدا چه خواهد!!
اها ....راستی قرار شده غروب ها با مهربان همسر بریم راهپیمایی .......... نوشتم تا بعد ببینم ....چقدر بر مدار قرارمان پایدار مانده ایم!!
دیگه برم بخسبم ...............................