به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

منه عجیب و غریب!

سه شنبه ظهر مهربان همسر  مادرش رو برد سفر ... با هم رفتن شمال ... جهت (به قول مادرشوهر) تفریح و تفرج... و من از همون اول تا حالا .... مدام با خودم در گیرم...... راستش از دست خودم خسته شدم!!!

از یه طرف خوشحالم که مهربان همسر بعد از سه سال بالاخره یه سفری رفت ... خیلی خسته و دل مرده شده بود.....و امیدوارم ...واقعا امیدوارم بهش خوش بگذره و روحیه اش شارژ بشه و برگرده ......

برای مادر شوهر هم خوشحالم .... بعد از ۶ هفت سال مراقبت و پرستاری از برادر پیرش... و تکون نخوردن از خونه .... حالا بدون عذاب وجدان و با خیال اسوده ... یه راهی رفته و امیدوارم براش خوب باشه ....... تا جاییکه میدونم و از عکسهای البومش دیدم .... زمان جوانی زیاد شمال میرفتن و عکسهای لب دریایی زیاد داره ...... با بیکینی و کلاه حصیری و عینک آفتابی .... فکر کنم حالا هم برای همین اول از همه رفتن شمال..... چون یاد جووونی هاش می افته و ...این همیشه لذت بخشه ........

برای خودمم  خوشحالم ......که تنهام ... راستش مدتی دور بودن از مهربان همسری که این یک ماه اخیر(بعد از فوت دایی اش)....مدام عصبیه و غر میزنه و میگه خسته ام و مریضم و ... از دست مادرم دارم دق می کنم و .......و .......و ........و ............ چیز خوبیه .... ( و این احساسیه که هرگز دلم نمیخواد اون بفهمه ....برای همین جز اینجا.... هیچ کجا بازگوش نمی کنم!)

 

اما ......در مقابل همه ی این خوشحالی ها ........ خاطراتی از ۲۰ سال گذشته ... مدام برام زنده میشه ....... خاطرات سفرهای معدودی که در این مدت داشتیم ...... از سفر به اصطلاح ماه عسل بگیر.......(که مادرش برامون کرد زهرمار!!)....... تا هر دو یا سه  روزی که هول هولکی رفتیم اصفهان... یا مشهد .... اونم اغلب برای شرکت در مراسم عزا........ که هر بار ... بدون استثنا ........ تلفن های اعصاب خورد کن مادرش ... نه حال برای اون میذاشت نه بالتبعش ...برای من !.... بطوری که هرگز سفری با هم نرفتیم که بتونم بگم... این یکی عالی بود......... 

یادم میاد که در این ۷ هشت سال اخیر ...مادرش علنا میگفت حق ندارید برید سفر ... و من رو تنها بذارید.......

یاد میاد ...یکبار که قرار بود به پیشنهاد خوده مهربان همسر ...۲ روز بریم اصفهان.... همین دایی تازه در گذشته زنگ زد به من و هرچی دلش خواست به من گفت... که چرا داری این پسر را از مادرش دور میکنی ؟ چرا نمیفهمی که این پسر نباید مادرش رو تنها بذاره و .....و ....و .......... و دست اخر بدون اینکه بذاره من حرفی بزنم ... گفت که نمیشه برید سفر......... و گوشی رو گذاشت ....

خولا۳ خیلی چیزا ... هی یادم میاد و آزارم میده ........و گرچه هی مدام به خودم میگم که .....گذشته هاگذشته .........و هرچی بوده تموم شده ........و حالا هم این سفر واقعا لازم بوده واسه ی دوتاییشون ........... اما باز ...این ذهن لعنتی ... چیزایی که نباید را .... یادآوری میکنه و .............. منو با خودم درگیر کرده ..........

و چیزی که منو آزار میده ...همین خوددرگیریه است ....... نه هیچ چیز دیگه .....

چون من فکر میکردم ...همه چیز رو بخشیدم و رها شدم از رنجهای گذشته .... چون این برای خودم عالیه ........ چون خودم راحت ترم با بخشش....... دوست داشتم جز شادی هیچ حسی در مورد این سفر در وجودم نباشه ........ اما متاسفانه هست و ... ناراحتم از اینکه هست......