به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

ادامه ی ترجمه ی رمان پادشاه تصاحب (پنجشنبه ۷ مهر)

پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۶

 

 

 

همین طور که مرتب روی زمین می‌کوبم و برای زنده ماندن می‌جنگم، نعره می‌زنم: «کلر! قضیه کوفتی چیه؟»

کلر هم در حالی که دارد پسر را از من عقب می‌کشد جیغ می‌زند: «فلچر. برو تو خونه!»

آن دیوانه‌ی زنجیری به نفس‌نفس می‌افتد و همین طور که به من زل زده به سختی نفس می‌کشد: «دیگه کفر منو در نیار... پسر خوشگله!» با ساعدهایم سرم را می‌پوشانم تا از خودم در برابر حمله‌ی بعدی محافظت کنم، اما او لباس‌زیر را با شدت زیاد به طرفم پرت کرده و به سرعت به خانه می‌رود. در شیشه‌ای محکم پشت سرش بهم می‌خورد.

پسر وسطی نیز در خانه ناپدید می‌شود و کلر و آن پسر کوچک در کنارم زانو می‌زنند.

کلر زمزمه می‌کند: «تریستن خیلی متاسفم. فلچر اونقدر مشکلاتش زیاده که اصلاً باورت نمی‌شه.»

نفس‌زنان به او خیره می‌شوم... الان دقیقاً چه اتفاق مزخرفی افتاده است؟ قضیه چیست؟

میخواهم بلند شوم که مچ پایم سکندری می خورد و نزدیک است که بیفتم.

کلر زمزمه می کند: «وای خدای من، پات صدمه دیده.»

به قیافه ی بی حالتش زل می‌زنم: «موندم که چرا!»

بچه‌ی کوچولو می‌گوید: «چون فلچر سعی کرد اون شورته رو تو دهنت بذاره تا خفه بشی.». اضافه می‌کند: «خفگی تا حد مرگ.»

کلر به او می‌گوید: «بسه، پاتریک.»

آنها کمکم می‌کنند تا بلند شوم ولی نمی‌توانم وزنم را روی مچ پایم بیندازم.

کلر می‌گوید: «بیا تو و بذار کمی یخ بیاورم.»

همین طور که دستم را از چنگش بیرون می‌کشم می‌غرم: «حتماً شوخیت گرفته. قرار نیست بیام تو اون خونه. اون بچه عقلش رو از دست داده. نزدیک بود منو بکشه.»

بچه‌ی کوچک می‌گوید: «اون مشکل کنترل خشم داره.»

کلر اصرار می‌کند: «تریس بیا دیگه. نمی‌تونی این طوری رانندگی کنی.» سرانجام از پله‌ها بالا می‌روم. آنها هر دو کمکم می‌کنند تا داخل شده و روی کاناپه‌ای بنشینم.

کلر صندلی عسلی را جلویم گذاشته و پایم را رویش می‌گذارد. سپس کفش و جورابم را در می آورد.

بچه هالک در حینی که به سرعت وارد اتاق می شود می‌گوید: «اون تو خونه ی من چی کار می کنه؟»

کلر می غرد: «اون مهمون منه. برو تو اتاقت.»

«ولی»

 

 

 

قسمت۱۱۶

پادشاه_تصاحب




پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۷

 

 

 

کلر فریاد می‌کشد: «پس به خودت رحم کن فلچر، چون تا حالا هیچ وقت این قدر از دستت عصبانی نبودم. همین حالا برو تو اتاقت!»

پسر برای آخرین بار نگاه مرگباری به من می‌اندازد و به طبقه‌ی بالا می‌رود.

کلر می‌گوید: «من می‌رم یه کم یخ بیارم. باید برم از فریز توی گاراژ بیارم. یه دقیقه دیگه برگشتم.» او می‌رود و کوچک‌ترین بچه می‌آید و کنارم می‌نشیند. آنقدر نزدیک که تقریباً رویم نشسته است. خودم را از او عقب می‌کشم.

با وحشت به اطراف خانه نگاه می‌کنم. مبلمان همه به یک طرف منتقل شده‌اند و پنکه‌های غول‌آسایی، که رو به زمین تنظیم شده‌اند آنجا هست. همین طور روی فرش لکه‌های خیس بزرگی وجود دارد... چه اتفاقی افتاده است؟ آنها خونی که فرش را لکه کرده است شسته‌اند؟

تلویزیون با صدای بلند مسابقه‌ی تلویزیونی واقعاً پر سر و صدایی را پخش می‌کند و لوازم یک جور پروژه‌ی هنری روی میز عسلی پخش است. اینجا آشفته و درهم برهم و بی‌نظم است... اصلاً چیزی که انتظار داشتم نیست. مچ پایم تیر می‌کشد و از درد به خود می‌پیچم.

گربه‌ای روی مبل می‌پرد. بزرگ و زشت است. جلو می‌آید و سعی می‌کند روی من بنشیند. اییشش. خودم را از او دور می‌کنم.

بچه می‌گوید: «ماف. بیا پایین.»

به بچه نگاه می‌کنم: «اسم گربه‌تون مافه[1]؟»

پسر لبخند می‌زند و با افتخار سر تایید تکان می‌دهد: «خیلی شیطونه. رو همه چیز جیش می‌کنه.» گربه روی صندلی عسلی می‌پرد و شروع به لیسیدن پایم می‌کند. از جا می‌پرم و دورش می‌کنم. عق.

تیغه‌ی بینی‌ام را فشار می‌دهم.

ای داد بیداد.

سر و کله‌ی بچه وسطی پیدا می‌شود و روبروی ما می‌ایستد. زمزمه می‌کند: «حواسم بهت هست.» بعد چشمانش را باریک کرده و با انگشتش خطی گوش تا گوش گردنش می‌کشد.

هان؟

پناه بر خدا... کلر اینجا یک سری قاتل زنجیره‌ای را پرورش می‌دهد.

کم‌کم ترس به سراغم می‌آید.

بچه‌ی کوچک می‌گوید: «اسم من پاتریکه.»

همین طور که یک چشمم به آن یکی بچه، همان قاتل زنجیره‌ای است، جواب می‌دهم: «سلام پاتریک.» سپس به آن یکی بچه اشاره می‌کنم و می‌پرسم: «اسم تو چیه؟»

با صدایی هیولاوار به آرامی زمزمه می‌کند: «بدترین کابوس تو.»

اخم می‌کنم... این یکی دیگر چه مرگش است؟ در جوابش زمزمه می‌کنم: «چه اسم احمقونه‌ای.»

پاتریک می‌گوید: «اسمش هریه.»

با چشمانی که روی هری قفل شده است جواب می‌دهم: «آره، خب، هری روان پریشه.» ضربه‌ای به شقیقه‌ام زده و لب می‌زنم: «عجیبه غریبه.»

 

 

 

قسمت۱۱۷

پادشاه_تصاحب



پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۸

 

 

 

همین طور که تماشایش می‌کنم، هری عین دیوانه‌ها چشمانش را چپ می‌کند و دست‌هایش را دور گلویش می‌گیرد و شروع به خفه کردن خودش می‌کند. صداهای ناشی از خفگی از خودش در می‌آورد و آنگاه روی زمین افتاده و نقش مرده‌ها را بازی می‌کند.

این دیگه چه...؟

به بدن بی‌جانش روی زمین زل می‌زنم.

اصلاً شوخی نمی کنم؛ این بچه عقلش را بدجور از دست داده است.

کلر با عجله از اتاقی در عقب خانه بیرون می آید: «وای خدای من تریس. هیچی یخ نداشتیم. باید از این کیسه نخودِ یخزده به جاش استفاده کنیم.»

کیسه را روی پایم می‌گذارد. حالا مچ پایم اندازه‌ی توپ فوتبال ورم کرده و بدجور زق می‌زند.

کلر همان طور که به طرفم کج شده می‌گوید: «هری بلند شو.» هری بلند شده و از اتاق بیرون می‌دود و من به پشت سرش خیره می‌مانم. به این بچه اعتماد ندارم. اینجا جداً مشکلی هست.

در این خانه باید عقلم را هر طور هست حفظ کنم... دیگر چیزی نمانده است.

گوشه ی کیسه ی نخودها باز است و آنها روی زمین می‌ریزند. سگی در حالی که مخروطی دور سرش بسته است وارد خانه می شود و شروع به خوردن نخودهای یخ زده از روی زمین می کند. کلر صدا می‌زند: «ووفی . نه پسر.»

اخم کرده، با وحشت نگاه می‌کنم.

این جای نفرین شده دیگر کجاست؟

وحشی‌ها...

بچه ی وسطی اسمش چه بود؟ هری؟ با چیزی شبیه بند لباس و یک خرس عروسکی به اتاق برمی گردد. روبرویم می‌نشیند. اخم کنان نگاهش می کنم. حالا دیگر می خواهد چه غلطی بکند؟

کلر می‌گوید: «تریس، با ماشین می‌برمت خونه.»

چشمانم روی آن بچه‌ی شیطان صفت قفل شده‌اند. طناب را دور گردن خرس عروسکی می‌بندد.

کلر ادامه می‌دهد: «باید ماشینت رو همین جا بذاری.»

بچه روی مبل روبرویم می‌ایستد و می گذارد خرس پایین بیفتد. از طناب آویزان است. زمزمه می‌کند: «گردنش شکسته... مُرده.»

برو بیرون... برو بیرون... از این خونه‌ی لعنتی برو بیرون.

با عجله می ایستم و روی سگی که در حال خوردن نخود است، می افتم. از درد فریاد می زنم: «لعنت.»

کلر هینی می کشد: «تریستن، نمی تونی رانندگی کنی.»

با لکنت می گویم: «خب نمی خوام این جای کوفتی بمونم.» از در ورودی بیرون می روم و آخرین نگاه را به اطراف می اندازم.

تا حالا ابداً نمی‌دانستم جهنم چه شکلی است.

حالا می‌دانم.

«تریستن برگرد.»

می‌پرم بیرون توی ایوان. داد می‌زنم: «خداحافظ کلر.» آشنایی باهات مایه‌ی مسرت بود!

 

 

 

(پایان فصل۹)

 

 

 

قسمت۱۱۸

پادشاه_تصاحب



[1]  ماف (Muff) به معنی گند زدن هم هست.