به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

ادامه ی ترجمه ی رمان پادشاه تصاحب (برای شنبه 2 مهر)

 

پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۱

 

 

 

چشم غره‌ای می روم. ای داد، دلم برای دعواهایشان تنگ نشده است. آهسته می‌گویم: «هیششش، دیر وقته. صداتون رو بیارین پایین. خانوم رینولدز[1] بیچاره بیدار می‌شه.»

 

نگاهی به پنجره‌ی همسایه می‌اندازم. اگر حقیقت امر را بخواهید، شک ندارم خانم رینولدز همین الانش هم ما را زیر نظر دارد. او می‌داند در خیابان چه اتفاقی می‌افتد، حتی قبل از این که واقعاً اتفاق بیفتد.

 

به طرف ایوان جلویی می‌رویم. می‌پرسم: «چرا کفشاتون همه جا ریخته؟ جای کفشا توی جاکفشیه.»

 

محض رضای خدا این چه وضعی است!؟ در حالی که پسرها همچنان چمدانم را به داخل خانه می‌کشند، می‌ایستم و همه‌ی کفش‌ها را داخل جاکفشی می‌گذارم. حتماً در نظر بقیه‌ی اهل محل شلخته و نامرتب به نظر می‌رسیم.

 

هر روز پانزده جفت کفش در همه جا پخش و پلا می‌شود. هر شب همه‌ی آنها را توی جا کفشی گذاشته و مرتب می‌کنم. آررره.

 

وارد خانه می‌شوم و از وسط اتاق نشیمن گذشته و به آشپزخانه می‌روم. با دیدن منظره اخم‌هایم درهم می‌رود.

ماشین ظرفشویی از سر جایش بیرون کشیده شده و فلچر به پشت، زیر آن است.

 

ابزارآلاتی سرتاسر کف آشپزخانه پخش و پلاست و نور چراغ قوه‌ی گوشی‌اش را به داخل آن انداخته است. بلند می‌گوید: «سلام مامان. دارم ماشین ظرفشویی رو تعمیر می‌کنم.»

 

می‌گویم: «چه عالی.» و رو به مادرم اخم‌کنان لب می‌زنم:«می‌دونه داره چی کار می‌کنه؟»

چشمانش را گشاد کرده و شانه‌ای بالا می‌اندازد: «نه. نمی‌دونه.»

 

خدایا.

مامان در حالی که مرا بغل می‌کند لبخند می‌زند: «سفر چطور بود عشق؟»

 

«فوق‌العاده بود. خیلی ممنون که بچه‌ها را نگه داشتی.» سگمان ووفی[2]، با مخروط بزرگی دور سرش از گوشه‌ای ورجه ورجه کنان سر می‌رسد. می‌پرسم: «چه بلایی سر ووفی اومده؟»

 

مامان می‌گوید: «اوه، تا زیر یه حصار فلزی دنبال یه سنجاب کرد و حصاره پشتش رو برید.»

«وای نه. حالش خوبه؟» خم می‌شوم و صورت دوست باوفایم را به سمت خودم برمی‌گردانم. از او می‌پرسم: «حالت خوبه؟»

 

«آره ولی بخیه خورد برای همینم حالا باید این مخروط دور سرش باشه تا نتونه بخیه‌هاش رو بجوه.»

«ای داد، چرا تلفنی بهم نگفتی؟»

 

 

 

قسمت۱۰۱

پادشاه_تصاحب


 

 


پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۲

 

 

 

«چون می‌خواستیم آرامش داشته باشی. حالا می‌خوام برم دوش بگیرم ولی بعدش میام و می‌خوام همه چیز رو برام تعریف کنی.» مادرم این را می‌گوید و در طبقه‌ی بالا ناپدید می‌شود.

 

«باشه.» همین طور که به هرج و مرج اطراف نگاه می‌کنم نفسم را به شدت بیرون می‌دهم.

پاتریک می‌پرسد: «سوغاتی های من کجاس؟»

 

می‌گویم: «اونا بسته‌بندی شدن. فردا می‌تونی اونا رو بگیری. باید همه چیزای چمدون رو باز کنم تا بتونم اونا رو پیدا کنم ولی الان خیلی دیره.»

 

«اَه.» با ناراحتی دست‌هایش را به کمرش می‌زند و اخم می‌کند: «ولی من منتظر اونا بودم.»

 

نیشخندی زده و در حالی که قلقلکش می‌دهم و توی بغلم می‌کشم می‌گویم: «منو باش که فکر می‌کردم منتظر من بودی.»

 

برای این که بی‌احساس به نظر نرسد حرفش را اصلاح می‌کند: «واقعاً بودم فقط تظاهر می‌کردم نیستم.»

 

نگاهی به بالا می‌اندازم و هری را می‌بینم که روی کاناپه نشسته است. هیچ وقت از من توجه درخواست نمی‌کند ولی بیشتر از همه به آن نیاز دارد. می‌روم و کنارش می‌نشینم و پاتریک را روی دامانم می‌گذارم.

 

می‌پرسم: «هری، چی شده؟ چی رو از دست دادم؟»

 

او که به وضوح بی‌اعتنایی می‌کند می‌گوید: «همه چی. تو خیلی وقته رفته بودی و نمی‌خوام دوباره بری. وقتی اینجا نیستی توی مدرسه رفتارم از کنترل خارج می‌شه.»

 

لبخند زده و موهایش را بهم می‌ریزم: «باشه، دیگه سفری در کار نیست.»

می‌پرسد: «قول می‌دی؟»

 

«قول می‌دم.»

فلچر از زیر ماشین ظرفشویی بالا می‌آید و آن را روشن می‌کند. اطلاع می‌دهد: «مامان درستش کردم.»

 

لبخند می‌زنم. فلچر دوست دارد همه چیز را تعمیر کند. به نظرم فکر می‌کند این کاری است که باید به عنوان مرد خانه انجام دهد. «ممنون رفیق.» دستانم را برایش باز می‌کنم و می‌آید و مرا در آغوش می‌گیرد. او را محکم فشار می‌دهم: «دلم برات تنگ شده بود. ممنون که مراقب همه هستی.»

 

شوخی نمی کنم؛ واقعاً دیگر سفر نمی‌روم. بدجور دلم برایشان تنگ شده بود.

 

ماشین ظرفشویی شروع به تکان خوردن می کند و فلچر با افتخار لبخند می زند: «بهت گفتم درستش کردم.»

لبخند می زنم: «ابداً شک نداشتم.»

 

 

 

قسمت۱۰۲

پادشاه_تصاحب


 

 


پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۳

 

 

 

«هری و پاتریک، برین طبقه‌ی بالا واسه مسواک زدن. منم تا یه دقیقه دیگه میام بالا. شماها فردا مدرسه دارین.»

ناله‌کنان به طبقه‌ی بالا می‌روند.

 

فلچر وسایل را جمع کرده و در جعبه‌ابزار می‌گذارد: «اینا رو می‌برم گاراژ.»

 

«ممنون رفیق.»

از در بیرون می رود.

 

من هم به دستشویی رفته و بعد کانال تلویزیون را عوض می‌کنم. قدم زنان به طرف یخچال می‌روم که حس می‌کنم پایم خیس می‌شود. هان؟

 

نگاهی به پایین می‌اندازم و چشمانم از وحشت گشاد می‌شوند.

آب دارد از زیر ماشین ظرفشویی بیرون می‌زند. تمام کف زمین پر از آب شده و دارد به اتاق بعدی می‌رود.

 

داد می کشم: «آهای! فلچر. آب خونه رو ببند.» جواب نمی دهد. به سمت کمد حوله ها می دوم و هر چند تا که می توانم برمی دارم تا جلوی راه افتادن سیل در خانه را بگیرم. همین طور که آن ها را روی زمین پهن می کنم فریاد می زنم: «فلچر! زود باش.»

 

دم در ظاهر می‌شود و با دیدن سیل چهره‌اش را وحشت پر می‌کند.

داد می‌زنم: «همین جور اونجا واینسا! برو آب خونه رو ببند.»

 

با عجله بیرون می‌دود.

حالا آب دارد مثل شلنگ آتش نشانی از زیر ماشین ظرفشویی بیرون می‌پاشد.

 

عمق آشپزخانه چهار اینچ است و فرش اتاق نشیمن هم کاملاً خیس شده است.

این پسر چه غلطی کرده است؟ در حینی که سعی می‌کنم سدی بسازم تا آب دورتر از این نرود داد می‌زنم: «آهای»

 

آب متوقف می‌شود. آنقدر سریع کار می‌کنم تا جلوی این قتل‌عام را بگیرم که به نفس نفس می‌افتم.

فلچر دوان دوان به داخل می آید: «چی کار کنم؟»

 

«چند تا حوله بردار. بیا کمکم کن تا این آب ها رو خشک کنیم عسلم.» سریع می دود و حوله ها را می آورد و دست بکار می شویم.

 

صدای فریاد مامان را می شنوم: «چی کوفتی شده؟» بالای پله ها را نگاه می کنم و مادرم را می بینم که حوله ای دورش پیچیده و با سری پر از کف شامپو دارد ازش آب می چکد. داد می زند: «نمی تونم موهامو آب بکشم. آب قطع شده. حالا باید چی کار کنم؟»

 

لعنت به دل سیاه شیطان.

تیغه‌ی بینی‌ام را فشار می‌دهم. به زندگی واقعی خوش اومدی.

 

****

 

 

قسمت۱۰۳

پادشاه_تصاحب




[1] . Reynolds

[2] . Woofy

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد