به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

ادامه ی ترجمه ی رمان پادشاه تصاحب (یکشنبه ۳ مهر)

پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۴

 

 

 

****

 

صبح دوشنبه است و من وارد دفتر می‌شوم. به سختی می‌توانم نیشخند رضایت را از روی صورتم پاک کنم.

 

مارلی در حینی که از بالا تا پایینم را نگاه می‌کند، پوزخندی می‌زند: «به به به، سلام بهت. نیگاش کن، انگاری خیلی خوش گذشته؟»

 

او را در آغوش می کشم: «ممنون که مجبورم کردی برم. راست می‌گفتی؛ واقعاً بهش نیاز داشتم.»

 

با تعجب اخم می کند: «ازش خوشت اومد؟»

«عاشقش شدم. حتی واسه سال بعد هم رزرو کردم.»

 

مشتی در هوا می‌پراند: «آرره. می‌دونستم عاشق این جور چرت و پرتای انگیزشی می‌شی.»

«خدایی کی می‌دونست؟» لبخندزنان از کنارش رد شده و وارد دفترم می‌شوم و روی صندلی‌ام می‌نشینم.

 

مارلی صدا می‌زند: «قهوه می‌خوای؟»

«اوووم...» وقتی گوشی‌ام را از کیفم بیرون می‌آورم اخم می‌کنم.

 

«لازمت می شه. هزار تا ایمیل داری که باید جواب بدی.»

چشمی برایش می چرخانم: «آره، باشه. ممنون.»

 

سیم گوشیم را وصل می‌کنم تا شارژش کنم. صفحه‌اش روشن می‌شود.

پنج تماس بی‌پاسخ، از تریستن.

 

گندش بزند، کی به من زنگ زده است؟ به سراغ لیست تماس‌های از دست رفته می‌روم. دیشب.

 

هوووم. بعد از آن که سیلِ اندازه‌ی دریاچه‌ی خانه ام را پاک کردم و بعد از این که لوله‌کشِ اورژانسی کارش را کرد و رفت آنقدر خسته بودم که اصلاً گوشی را چک نکردم.

 

خب، که این طور. گوشی را سایلنت کرده و روی میز می‌گذارم و کامپیوترم را روشن می‌کنم. لبخند وسیعی می‌زنم. راستش حس می‌کنم انگار یک ماهی اینجا نبوده‌ام. و دوباره جوان شده‌ام.

 

****

 

شکمم قار و غور می‌کند. به ساعتم نگاه می‌اندازم. یازده و نیم است. حق با مارلی بود؛ امروز صبح حتی فرصت نفس کشیدن هم پیدا نکردم.

 

تقه‌ای به در می‌خورد. نگاهی به آن می‌اندازم. پس مارلی کجاست؟

صدا می‌زنم: «بیا تو.»

 

به خواندن ایمیلی ادامه می‌دهم. بعد سرم را بالا می‌برم و تریستن را می‌بینم که آنجا ایستاده است. با کت و شلوار سرمه‌ای، پیراهن صورتی کم رنگ، و کراوات زرشکی - تا بیشترین حدی که می‌تواند زیبا و باشکوه به نظر می‌رسد. به تته‌پته می‌افتم: «تریستن، اینجا چی کار می‌کنی؟»

 

آن لبخند آرام و سکسی‌اش را به من می‌زند: «خب، تلفنای منو جواب نمی‌دی، منم چاره‌ای نداشتم.» جلو می‌آید و خم می‌شود و لب‌هایم را می‌بوسد.

 

مثل برق گرفته‌ها خودم را از او عقب می‌کشم: «داری چی کار می‌کنی؟»

«واسه سلام می بوسمت.»

 

«نکن.»

اخم می‌کند: «چرا؟»

 

«تریستن» برای لحظه‌ای به او خیره می‌شوم. نمی‌تواند جدی باشد. «آخر هفته‌ی کثیف، یعنی دقیقاً همون. یه آخر هفته. چیز دیگه‌ای باهات نمی‌خوام.»

 

 

 

(پایان فصل ۸)

 

 

 

قسمت۱۰۴

پادشاه_تصاحب




پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۵

 

 

 

فصل 9

 

 

 

قیافه‌اش را توی هم می‌کشد. با تمسخر می‌گوید: « چی داری می‌گی آندرسن؟ وسایلت رو بردار. داریم می‌ریم ناهار.»

چی؟


بلند می‌شوم: «اصلاً بهم گوش می‌دی تریس؟


«نه. گوش نمی‌دم. چون داری چرند می‌گی.» دست‌هایش را دور لگنم حلقه کرده و پوزخندی می‌زند: «چرا نباید همو ببینیم وقتی اینقدر خوب باهم کنار میایم؟ این مسخره‌ترین حرفیه که تا حالا از دهنت بیرون اومده.»


در باز می شود و هر دو ناگهان به سمتش می‌چرخیم.

با دیدنم در آغوش تریستن، چشمان مارلی از وحشت گشاد می‌شوند. خود را جمع و جور می‌کند: «اوه... ببخشین.»

گندش بزنند.


تریستن که به وضوح از این وقفه عصبانی شده، خودش را از من عقب می‌کشد.

به زور لبخندی می‌زنم: «مشکلی نیست مارلی. چی کار داری؟»


«می خواستم ببینم میای بریم واسه ناهار ولی...»

تریستن حکم می دهد: «نه، واسه ناهار با من میاد.»


چشمانم به سمت تریستن می پرند: «فعلاً خوبم مارلی. ممنون.»


چشمان گرد شده ی مارلی بین من و تریستن می چرخند و تقریباً می‌توانم صدای چرخش چرخ دنده های مغزش را بشنوم... عالی شد! حالا چطوری این را باید توضیح بدهم؟


تریستن به مارلی خیره می‌شود و با بی‌صبری ابرویی برایش بالا می‌برد.

مارلی که به کلی گیج شده است، من‌من‌کنان می‌گوید: «آآآ، من همین جا توی پذیرشم.»


سوراخ‌های بینی تریستن از شدت رنجش شعله‌ور می‌شوند: «خیلی خب، باشه.»

مارلی با شصتش به بیرون اشاه می‌کند: «اگه لازمم داشتی »


تریستن وسط حرفش می‌پرد: «ممنون مارلی.»

مارلی به زحمت لبخندی زده و در را می‌بندد. نگاه تریستن دوباره روی من برمی‌گردد: «کجا بودیم؟»


لبخندی زده و دستم را روی بازویش می‌کشم: «تریس. ما دیگه نمی‌تونیم همو ببینیم.»

دستم را از خودش دور می‌کند: «چی؟»


«نمی‌تونیم همو ببینیم.»

«داری منو ول می‌کنی؟»


به نرمی می‌گویم: «هیچ کس کسی رو ول نمی‌کنه. من واقعاً واقعاً ازت خوشم میاد. مردی که باهاش سفر رفتم عالی و بی‌نقص بود.»

با تمسخر می‌گوید: «پس چرا نمی‌تونیم همو ببینیم؟»


«به دلایل واضح.»

می‌توپد: «مثل چی؟» کم کم دارد خشمگین می‌شود.


«تریستن، چون تو تریستن مایلزی و من خیلی برات بزرگم. چند تا بچه و کلی مسئولیت دارم، و تو از دخترای بلوند جوون که شیک و مدروز باشن خوشت میاد.»

 

 

 

قسمت۱۰۵

پادشاه_تصاحب


 

 


پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۶

 

 

 

چشمانش را باریک می‌کند: «مسخره بازی درنیار آندرسن.»


«در نمی‌آرم. خودت بهم گفتی.» دستش را در دستم می‌گیرم. «تریس، اگه شرایط جور دیگه بود و تو...» درحالی که سعی می‌کنم چیزی که می‌خواهم بگویم را به نحو خوبی بیان کنم، کمی مکث می‌کنم: «اگه بزرگ‌تر از من بودی و بگو... مثلاً طلاق گرفته بودی و چند تا بچه داشتی، شاید می‌تونستیم یه امتحانی بکنیم و بازم همو ببینیم.»


دوباره می‌توپد: «چی؟ نمی‌خوای منو ببینی چون بچه ندارم؟ این بدجور مسخره اس آندرسن. اصلاً خودت حالیته الان داری چی می‌گی؟»

به او هشدار می‌دهم: «صداتو واسه من بلند نکن.»


«فقط خفه شو و با من بیا بریم ناهار.» مرا در آغوشش می‌کشد و لب‌هایش را روی گردنم می‌گذارد و می‌بوسد.

دارد جدی می‌گوید؟ ای بابا. آه می‌کشم: «تریستن. بس کن.»


«بهم نگو ازم خوشت نمیاد چون می‌دونم که میاد.»

«میاد. انکارش نمی‌کنم. اصلاً کشته مرده‌اتم.»


«خب؟»

«ولی اون مدلی... ازت خوشم نمیاد.»


جوری که انگار در حال پردازش حرف‌هایم است به من خیره می‌شود: «چه مدلی؟»

چاره ای ندارم جز این که آن کلمه را بر زبان بیاورم: «تریس، تو دقیقاً از قماشی نیستی که بتونی دوست‌پسرم باشی.»


با عصبانیت به من می‌پرد: «چی؟» به سینه‌اش اشاره می‌کند: «من... از قماشی نیستم که بتونم دوست‌پسرت باشم؟ من خیلی هم از قماش دوست‌پسرهای عالی کوفتی هستم کلر.»


نفسم را پر صدا بیرون می دهم... باز به اینجا رسیدیم. حالا عصبانی است. «نه. نیستی.»

«اگه کسی هم اینجا باشه که بدرد پارتنر بودن نمی خوره، تویی.»


دست به سینه می شوم و او را که از طرد شدنش توسط من بدجور عصبانی شده تماشا می کنم.

«تو، کلر آندرسن... خیلی واسه من پیری.»


«می‌دونم.»

«و تو» به من اشاره می‌کند « بچه‌های زیادی داری.»


«دقیقاً.»

«و منم اهل بچه مچه نیستم. بخصوص وقتی مال خودم نباشن.»


دست‌هایم را کاملاً از هم باز می‌کنم: «درست همون طور که گفتم.»

«و به هر حال نمی‌خوام با کسی باشم که نمی‌تونه خودجوش عمل کنه.»


لبخند می‌زنم: «خوبه. نبایدم باشی.»

«لعنتی آندرسن، اینقدر از خود متشکر نباش.»


پشت چشمی برایش نازک می‌کنم: «حرفات تموم شد؟»

غرولند می‌کند: «نه. نشده. تو عصبانیم می‌کنی.»


«متوجه‌اش شدم.»

«بس کن.»

 

 

 

قسمت۱۰۶

پادشاه_تصاحب


نظرات 1 + ارسال نظر
باران بهاری دوشنبه 4 مهر 1401 ساعت 07:01

یک لحظه فکر کن تریستن بیخیال بشه


اون وقت دیگه تریستن نیست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد