پادشاه_تصاحب
قسمت۱۱۰
جرعهای از شرابم را مینوشم: «میدونم. ولی بعدش یه هویی اومد تو جلسهی کنفرانس و گفت که خیلی غیرمنتظره باید بره و با همهی شرکتکنندهها خداحافظی کرد به جز من.»
اخم میکند: «چی؟ گیج شدم...»
«اما بعد وقتی به اتاقم برگشتم دیدم یه دسته گل رز قرمز اونجاست که روش یه کارت هست و ازم خواسته بود واسه آخر هفته برم پیشش به پاریس.»
چشمانش بیش از پیش گرد میشود: «تو روحت، این قصه هی داره بهتر و بهتر میشه. رفتی؟»
«آره.»
نزدیک است چشمانش از حدقه بیرون بزند. داد میکشد: «و؟»
سرم را تکان میدهم، خودم هم نمیتوانم این داستان را باور کنم: «بینظیر بود. بهترین زمان ممکن رو باهم سپری کردیم.»
«اوه خدای من، این...» انگار که میخواهد اتفاقاتی که افتاده را هضم کند، سرش را محکم تکان میدهد.
«اما امروز... امروز بیخبر سر و کلهاش پیدا شد و منم همه چی رو تموم کردم.»
قیافهاش توی هم میرود: «چی؟ چرا؟»
«بیخیال مارلی. هر دومون میدونیم این رابطه به جایی نمیرسه.»
به من زل میزند.
توضیح میدهم: «اون جوون و خوش تیپ و اهل حاله. من شنبه شبا خسته و هلاک، ساعت نه توی تختم. این رابطه در دراز مدت جواب نمیده و منم واقعاً نمیتونم کار دیگهای بکنم.»
«خب؟»
لبخند غمگینی میزنم: «خب نداره. اون قشنگه ولی درمرحلهای از زندگیشه که میخواد سر و سامون بگیره و من اون شخص نیستم. ما توی مراحل خیلی متفاوتی از زندگیهامون هستیم.»
مارلی با صراحت میگوید: «کلر، چرا نمیتونی فقط واسه تفریح بکنیش؟»
«چون...» مدتی به جوابم فکر می کنم: «می دونی؟ این آخر هفته یه چیزی رو در مورد خودم فهمیدم.»
«که چی باشه؟»
«از این که یکی اونجا بود تا باهاش حرف بزنم، بخندم و باهاش سکس کنم، خیلی خوشم اومد.»
در حالی که گوش میدهد لبخند غمگینی میزند.
«و ممکنه دلم بخواد دوباره قرار گذاشتن رو شروع کنم.»
«چرا نمیتونی با تریستن قرار بذاری؟»
«تریستن بدرد قرار و این حرفا نمیخوره. بودنش فقط باعث میشه دست و بالم بسته بشه و نتونم با کسی دیگه قرار بذارم.»
قسمت۱۱۰
پادشاه_تصاحب
پادشاه_تصاحب
قسمت۱۱۱
وقتی یادش میافتم که داشت آن سر تخت لخت میرقصید لبخند میزنم: «شاید اگه بزرگتر بود و چند تا بچه از یه زن دیگه داشت، جدی پیگیریش میکردم. اما ما هر کدوم تو یه مرحلهای از زندگیهامون هستیم که به اون یکی نمیخوره. با دنبال کردن چیزی که هیچ وقت به جایی نمیرسه، به اون یا خودم دروغ نمیگم. باور کن؛ این واسه منم سخت و مزخرفه، اما اون کسی نیست که بخوام درازمدت باهاش قرار بذارم.»
مارلی پرفشار نفسش را بیرون میدهد: «آره، به نظرم حق با توئه. کاملاً منصفانه اس.»
دستش را در دستم میگیرم و لبخند غمگینی میزنم: «یه آخر هفته کافی بود و میدونی چیه؟ این سفر کار خودشو کرد. حس میکنم وزنهای از رو دوشم برداشته شده و بعد از مدتها مشتاقانه منتظر آینده هستم. خیلی ممنونم که باعث شدی برم. راستش خیلی لازم بود.»
لحظهای در سکوت مینشینیم و نگاهش به چشمانم دوخته میشود: «منو از بدبختی نجات بده؛ بگو ببینم، بودن باهاش خوب بود؟»
لبخند میزنم: «به طرز مسخرهای عالی بود. بدنی داره که واسه راضی نگه داشتن یه زن ساخته شده. نمیدونستم مردایی با چنین قدرت مردانگیای مثل مال اون توی زندگی واقعی هم وجود دارن.»
مارلی سرش را رو به سقف بالا میبرد و مینالد: «خدایا، اون خیلی هاته... اونقدر که نمیتونم تحمل کنم.»
آه میکشم: «میدونم. واقعاً هست. و بامزهاس، خیلی بامزه و با حال. راستش هیچ وقت با مردی به باحالی اون نبودم. کل آخر هفته تو بالاترین درجه ارگاسمم بودم.»
مارلی در بحر تفکر نوشیدنیاش را مینوشد: «میگم چطوره واسه این که بتونه ذهنش رو ازت دور کنه، یه مدتی منو بگاد، هان؟»
سرم را به عقب انداخته و با صدای بلند میخندم.
با لحن خشکی منمن میکند: «شوخی نمیکنم کلر. بدجور به یه تفریح کوفتی توی زندگیم نیاز دارم. دچار قحطی سرگرمی شدم. در واقع افسرده کنندهاس.»
گیلاسم را به مال او میزنم: «تریستن خارج از محدودهاس. دورش خط بکش.»
چشمانش را برایم میچرخاند: «خیلی بخیل ومَناعُالعیشی. کاملاً واضح تو نخ من بود.»
هرهر میخندم: «اصلاً شکی بهش ندارم. تریستن مایلز تو نخ همه هست.»
****
قسمت۱۱۱
پادشاه_تصاحب
پادشاه_تصاحب
قسمت۱۱۲
****
رانندگی از محل کار به خانه مسیری طولانی است، اما برای یک بار هم که شده، طولانی به نظر نمیرسد.
این هفته هر روز در تمام مسیر کار تا خانه در مورد تریستن مایلز رویاپردازی کردهام.
به چیزهای خندهداری که میگفت فکر کردم، به جاهایی در پاریس که مرا برد، به فرانسوی حرف زدنش، به جوری که لمسم میکرد. جوری که من لمسش میکردم... به خندههایمان.
خدایا، وقتی پای او وسط باشد میلیونها میلیون فکر هست.
از روز دوشنبه که دیدمش دچار مشکل در تمرکز شدهام. فقط از این که آن یک هفته را باهم گذراندیم راضی و سپاسگزارم.
در عجبم که دست آخر نصیب چه نوع زنی خواهد شد. لبخند غمگینی میزنم. عوضی خوششانسی است، حالا هر که میخواهد باشد.
به زندگی خودم فکر می کنم و به این که چقدر خوشحالم که مامان و بابا نزدیک ما نقل مکان کرده اند و در مورد بچه ها به من کمک میکنند.
وقتی وید، آندرسن مدیا را راهاندازی کرد، من و وید به اینجا اسبابکشی کردیم. خانوادهی هیچ کداممان نزدیکمان نبودند. حالا هم به خاطر کارم نمیتونم از اینجا بروم. عملاً برای همیشه اینجا تنها هستیم. مدتی طول کشید تا مامان و بابا بفهمند اینجا ماندنی هستم. به گمانم همیشه مخفیانه امیدوار بودند که زندگیام را جمع کنم و به فلوریدا برگردم اما وقتی متوجه شدند این کار را نمیکنم، خانهشان در فلوریدا را فروختند و خانهای نه چندان دور از خانهی من خریدند.
وارد راه ورودی ماشین روی خانه شده و به خانه خیره میشوم. نفسم را به سنگینی بیرون میدهم. امروز دیگر خیلی به شدت بهم ریخته است. بیشتر شبیه زبالهدانی است. همه جا پر از دوچرخه و اسکیت و کفش است.
بچههای پَلَشت. عق.
چیزهایم را برمیدارم و وارد خانه میشوم. همان وقت فلچر از آشپزخانه بیرون میدود. درحالی که دستش را بالا گرفته داد میزند: «این چیه؟»
«هان؟» نگاه سریعی به هری و پاتریک میاندازم. ظاهراً هر دو نفرشان به حد مرگ ترسیدهاند.
اینجا چه خبره؟
فلچر نعره میکشد: «این چیه؟» میتوانم ببینم چیزی در دستش گرفته اما اصلاً نمیدانم چیست.
اخم میکنم: «درمورد چی داری حرف میزنی فلچر؟»
قسمت۱۱۲
پادشاه_تصاحب