به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

ادامه ی ترجمه ی رمان پادشاه تصاحب (چهارشنبه ۶ مهر)

پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۳

 

 

 

در حالی که لباس زیر تریستن را سر انگشتش می‌چرخاند، داد می‌زند: «این شورتی که تو چمدونت پیدا کردم مال کیه؟»

چشمانم گرد می‌شوند.

گه توش.

«آره مامان. کی لباس زیر کوفتیش رو توی چمدونت جا گذاشته و تو دقیقاً توی فرانسه‌ی لعنتی چی کار می‌کردی؟»

دهانم از حیرت باز می ماند: «با من با این لحن صحبت نکن مرد جوون. چطور جرات می کنی؟ سر چمدون من چی کار داشتی؟ توش دنبال چی می گشتی؟ واسه این کار تنبیه می شی. حبس خانگی.»

فریاد می‌زند: «تو باید حبس بشی مامان. تو فرانسه چه غلطی می‌کردی؟»

با چشم‌های باریک شده جلو می‌روم تا لباس‌زیر را از دستش بقاپم اما دستش را عقب می‌کشد و آن را دور می‌کند.

«اصلاً فرانسه رفته بودی یا اینم دروغ بود؟»

فکم می‌افتد: «تو خودمحور فسقلی...» قبل از این که اسمش را داد بکشم جلوی خودم را می‌گیرم: «اگه جراتش رو داری...»

داد می‌زند: «جراتش رو دارم، خوبم دارم. اون کیه؟ با همین دستای خالیم می‌کشمش.»

محض رضای خدا. همین طور که فلچر چسبیده به من دنبالم می‌آید به طرف آشپزخانه می‌روم. در حالی که مثل دیوانه‌ها فریاد می‌کشد و لباس‌زیر را می‌چرخاند، لیوانی شراب برای خودم می‌ریزم.

داد می‌کشد: «همینی که گفتم. اسمش رو می‌خوام.»

تیغه‌ی بینی‌ام را فشار می‌دهم... خدایا... همچین گندی را لازم ندارم.

 

 

 

قسمت۱۱۳

پادشاه_تصاحب



پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۴

 

 

 

 

    تریستن

 

اتومبیل را کنار می‌کشم و اخم‌کنان به خانه نگاه می‌کنم. نمی‌تواند این باشد. آدرسی را که سامیا[1] برایم پیدا کرده نگاه می‌کنم و دوباره اخمم توی هم می‌رود. آدرس درست همین جاست.

یعنی چه؟

سرتاسر حیاط جلوی خانه پر از دوچرخه و آشغال و خرت و پرت است. برای لحظه‌ای در اتومبیلم می‌نشینم و به این زباله‌دانی خیره می‌شوم.

اصلاً راه ندارد که او اینجا زندگی کند.

خب، من به این راحتی‌ها تسلیم نمی‌شوم. تا خودم نگویم تمام شده، رابطه‌مان تمام نمی‌شود.

اوه خب، به نظرم تنها یک راه برای فهمیدنش هست. از اتومبیل بیرون آمده و به طرف پله‌های جلویی می‌روم. پنج دوچرخه به همراه توپ‌های بسکتبال و دستکش‌های مخصوص بیسبال در حیاط جلویی پخش و پلا شده‌اند. به آن همه کفش نگاه می‌کنم. یک هزارپای کوفتی یا همچین چیزی اینجا زندگی می‌کند؟

مگر چند تا بچه دارد؟

از بین شیشه‌ی در ورودی داخل را نگاه می‌کنم. می‌توانم صدای داد و فریاد را از آشپزخانه بشنوم.

عجیب است.

در می‌زنم.

صدا می زنم: «سلام؟»

صدای کلر را می شنوم. می‌غرد: «دیگه کافیه، فلچر. در این مورد هیچ حرفی باهات ندارم.»

هان؟

دوباره صدا می‌زنم: «سلام؟»

پسری جلویم ظاهر شده و می‌گوید: «سلام.»

به او خیره می‌شوم. کوچک است و موهای سیاهی دارد. می‌پرسم: «اینجا خونه‌ی آندرسنه؟»

«آره.»

اخم می‌کنم. این چه وضعش است واقعاً اینجا زندگی می‌کند: «یعنی... کلر آندرسن اینجاست؟»

«آره. مامانمه.» در حالی که کاملاً بی‌خبر مرا نگاه می‌کند، دستش را از یک طرف به طرف دیگر تاب می‌دهد.

صبر می‌کنم تا دنبال کلر رفته و او را بیاورد. وقتی این کار را نمی‌کند می‌پرسم: «اووم...می‌تونی بری بیاریش، لطفاً؟» منتظر چه کوفتی هستی بچه؟

«آره، باشه.» می‌رود و من دم در منتظر می‌مانم... کم‌کم ناراحتی وجودم را پر می‌کند. آمدن به اینجا ایده‌ی بدی بود.

یک بچه‌ی دیگر دم در می‌آید. موهای روشن مجعدی دارد و از پشت شیشه‌ی در به من خیره می‌شود: «تو کی هستی؟»

لبخند می‌زنم: «تریستن.»

«چی می‌خوای؟»

ای بابا. اخم می‌کنم... این بچه‌ها بی‌ادبند: «اومدم مادرت رو ببینم.»

«گمشو.» در اصلی را توی صورتم می‌بندد.

 

 

 

قسمت۱۱۴

پادشاه_تصاحب



پادشاه_تصاحب

قسمت۱۱۵

 

 

 

اخمی کرده و یک قدم عقب می‌روم... چی شد؟

صبر می‌کنم تا دوباره در را باز کند. این کار را نمی‌کند. خیلی خب... اینجا چه اتفاقی افتاده است؟

صدای کلر را می‌شنوم: «هری، بی‌ادب نباش.» با عجله در را باز می‌کند و با دیدنم چشمانش گشاد می‌شوند. در حالی که قدم روی ایوان می‌گذارد، زمزمه می‌کند: «تریستن» و آرام در را پشت سرش می‌بندد: «الان واقعاً وقت بدیه. باید بری.»

می‌توانم حس کنم مشکلی برایش پیش آمده. جوابش را آهسته می‌دهم: «چی؟ چرا؟»

در ورودی با عجله باز می‌شود. بچه‌ی نوجوانی داد می‌کشد: «خودشه؟»

صورت کلر وا می‌رود. اخم‌کنان نگاهم را بین آنها می‌چرخانم: «هان؟»

پسر غرولند می‌کند: «این یعنی آره.» و توجهش را به سمت من برمی‌گرداند. آن بچه‌ی غول‌آسا عربده می‌زند: «تو!»

دوباره با بلندترین صدای ممکن نعره می‌کشد: «تو! می‌خوام با دست خالی بکشمت.»

چشمانم از وحشت گشاد می‌شوند و عقب عقب می‌روم و روی چیزی می‌ایستم - یک تخته‌ی اسکیت. از زیر پایم در می‌رود و مچ پایم می‌پیچد و همین طور که عقب می‌روم،‌ روی زمین می‌افتم. سپس از شش تا پله کله معلق زنان به پایین پرت شده و به محض برخورد به زمین دادم در می‌آید: «آآی.»

کلر از پله‌ها پایین می‌دود: «وای خدای من، تریستن.»

آخ... درد شدیدی دارد مچ پایم را از هم می‌شکافد.

آن بچه‌ی غول مانند از پله‌ها پایین دویده و با چیزی مدام توی سرم می‌زند: «عوضی ازش دور بمون.» به کتک زدنم ادامه می‌دهد: «از. مامانم. بدجور. دور. بمون.» و دوباره و دوباره با آن چیز مرا می‌زند.

همین طور که تلاش می‌کنم زیر هجوم ضربات شلاق مانندش از خودم محافظت کنم داد می‌زنم: «چی کار داری می‌کنی؟»

کلر جیغ می‌زند: «فلچر! برو تو خونه. حالا!»

چیزی را توی صورتم نگه می‌دارد. با تمسخر می‌گوید: «این شورت توئه؟»

چشمانم از حدقه بیرون می‌زند... وای، به حق چیزهای ندیده. این دیگر وضعیتی برزخی است.

داد می‌زند: «آره؟» همین طور آن را توی صورتم نگه داشته و وقتی جوابش را نمی‌دهم از عصبانیت منفجر شده و سعی می‌کند آن را توی دهانم چپانده و این طوری خفه‌ام کند.

 

 

 

قسمت۱۱۵

پادشاه_تصاحب



[1] . Sammia

نظرات 1 + ارسال نظر
Nushi چهارشنبه 6 مهر 1401 ساعت 17:06

Khob in behtarin qsmati bud ke tahala khondam

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد