به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

ادامه ی ترجمه ی رمان پادشاه تصاحب (دوشنبه ۴ مهر)

پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۷

 

 

 

او را بغل کرده و انگشتانم را لای موهای تیره‌اش می‌کشم. چشمان قهوه‌ای درشت زیبایش چشمانم راجستجو می‌کنند و دستانش را دو طرف لگنم می‌گذارد. زمزمه می‌کنم: «تو واقعاً مرد خوشگلی هستی تریس.»

مرا نزدیک تر می‌کشد.

«تو لایق بهترین‌ها هستی.» لب‌هایش را می‌بوسم و دستم را روی ته ریشش می‌کشم: «و من اون شخص نیستم؛ خیلی متاسفم. ای کاش بودم. واقعاً می‌گم. ما توی مراحل مختلف زندگی‌هامون هستیم. تو تازه داری خودتو پیدا می‌کنی و در شرف پیدا کردن یار زندگیت هستی و من همه‌ی اینا رو پشت سر گذاشتم.»

«حرف نزن.»

«هر دومون می‌دونیم که این رابطه به جایی نمی‌رسه. من از اونایی نیستم که فقط دنبال یه سک*س عادی‌ان و تو هستی.»

«خفه‌خون بگیر آندرسن.» با لطافت مرا می‌بوسد و با زبان‌هایمان بازی می‌کند. دلم برایش بال‌بال می‌زند. مقابل لب‌هایم زمزمه می‌کند: «پس فقط واسه آخرین بار؟»

خدایا، خیلی وسوسه‌انگیز است... «نه.»

مرا به دیوار هل می‌دهد و دستش به طرف دامنم می‌رود: «بذار همین جا روی میزت ب**کنمت.» دهانش به گردنم می‌چسبد و وقتی نگاهم به سقف می‌افتد، ریز می‌خندم. اضافه می‌کند: «بهت گفته بودم قراره این کار رو بکنم. درست اینجا و همین حالا.»

در حالی که او را از خودم دور می‌کنم می‌خندم: «تریستن، تو بهم یه انتخاب دو گزینه‌ای دادی. گفتی یا فرانسه یا میزم. منم فرانسه رو انتخاب کردم. پس دیگه از میز خبری نیست. حالا باید بری.»

لحظه‌ای به من خیره می‌شود: «واقعاً در این مورد جدی هستی؟»

«آره.»

اخم می‌کند: «دیگه نمی‌خواهی منو ببینی؟»

«نه.»

دهانش باز می‌ماند. واقعاً شوکه شده است: «ولی ما یه آخر هفته‌ی بی‌نظیر داشتیم.»

«می‌دونم. کاملاً افتضاحه که تو یه دخترباز حرومزاده‌ی بی‌عاطفه‌ای.» او را به سمت در چرخانده و هلش می‌دهم: «حالا دیگه باید برم سراغ کارم.»

سرگرم شده از توصیفم، پاقی می‌خندد. پوزخندزنان می‌گوید: «این احمقانه‌ترین کاریه که تو عمرت کردی.»

می‌خندم و همچنان به طرف در هلش می‌دهم.

فاقش را در مشتش می‌گیرد: «داری یه شومبول جادویی رو از دست می‌دی‌ها.»

«شکی توش نیست.»

 

 

 

قسمت۱۰۷

پادشاه_تصاحب



پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۸

 

 

 

به در می‌رسیم. به سمتم می‌چرخد. لحظه‌ای به هم خیره می‌شویم. قدمی جلو آمده و مرا به در می‌چسباند. صورتم را بین دستانش می‌گیرد و زبانش را از لای لب‌های بازم عبور می‌دهد. آ*ل*ت سخت شده‌اش را به من می‌مالد و زانوهایم سست می‌شوند. سرم را می‌چرخاند و دهانش را روی گوشم می‌گذارد. نجوا می‌کند: «حدس بزن چیه، آندرسن.»

لبخند می‌زنم: «چیه؟»

«رابطه‌ی ما تموم نمی‌شه... تا وقتی که... من بگم تموم شده.»

از من عقب می‌کشد و می‌رود. در با صدای تلقی بسته می‌شود. به آن زل می‌زنم و سینه‌ام به شدت بالا و پایین می‌رود. لبخند پت و پهنی صورتم را پر می‌کند.

تریستن گ*ایی*دمت مایلزِ لعنتی.

پشت میزم می‌نشینم و سر وقت کارم برمی‌گردم اما هنوز پنج دقیقه نشده که در دفترم به شدت باز می‌شود. مارلی در حالی که آن را پشت سرش می‌بندد هینی می‌کشد و می‌گوید: «خدایی؟ من الان چه کوفتی دیدم؟»

ایمیلم را باز می‌کنم: «هیچی. فراموش کن چیزی دیدی.»

«کلر آندرسن. می‌خوام بدونم بین تو و اون خدای جذابیت چه خبر لعنتی‌ای هست.»

«اون خدا نیست. فقط یه مرد الله بختکیه.» محکم روی دکمه‌ی کیبردم می‌زنم. سر چه کسی را دارم گول می‌مالم؟ او کاملاً یک خداست.

«پس چطوری تنفر از ریختِ نحسش، به ناز و نوازش کردنش توی دفترت رسید؟»

به تایپ کردن ادامه می دهم. اصلاً نمی توانم نگاهش کنم: «ممکنه توی فرانسه بوده باشه.»

می گوید: «امکان نداره.»

«ممکنه که ما... با هم بوده باشیم.»

هر دو دستش را داخل موهایش می‌کند: «یا خود خدا!»

«یه ذره.»

داد می‌زند: «وااای... برو گمشو! داری شوخی خرکی باهام می‌کنی؟»

«ای کاش شوخی می‌کردم.»

به سمتم خم شده و می‌پرسد: «چی شد؟ همه‌ی جزئیات رو می‌خوام.»

کسی در می‌زند. صدا می‌زنم: «بله؟»

کارمندی به نام آلکساندر[1] سرش را از لای در تو می‌آورد و رو به ما می‌گوید: «یادتون نره پنج دقیقه دیگه جلسه داریم.»

«اوه.» صورتم وا می‌رود. کاملاً فراموشش کرده بودم: «آره، البته. توی اتاق کنفرانس می‌بینمت.»

 

 

 

قسمت۱۰۸

پادشاه_تصاحب



پادشاه_تصاحب

قسمت۱۰۹

 

 

 

الکساندر در را می بندد. به سمت مارلی که صبورانه منتظر شنیدن جزئیات است برمی گردم: «نمی خوام اینجا درموردش حرف بزنم. بیا امروز کار رو زودتر تموم کنیم و واسه یه جلسه ی کارمندی بریم به یه بار.»

لبخند شیطنت آمیزی می زند: «آره. باید درمورد مایلز مدیا با جزئیات زیاد بحث کنیم.»

 

****

 

مارلی روی نیمکت پشت میز می نشیند و گیلاس شرابم را جلویم می‌گذارد. بار به شدت پر است و از شلوغی معمول ساعت چهار بعدازظهر جای تکان خوردن نیست. ظاهراً همه می خواهند قبل از رفتن به خانه م*ش*روبی به بدن بزنند.

جرعه ای از ش*رابم را می نوشم و مارلی که به من زل زده می پرسد: «و؟»

«و چی؟»

«چیزی رو ازم قایم نکن کلر آندرسن. من همه‌ی اون جزئیات کوفتی رو می‌خوام.»

دستی روی صورتم می‌کشم. زمزمه می‌کنم: «خدای من مارلی. عین یه فیلم بود.»

با دقت گوش می‌دهد.

«رفتم به اون کنفرانس و دیدم اون سخنران مراسم افتتاحیه است. پا شدم برم بیرون که گفت ’کلر آندرسن بشین سرجات

چشمان مارلی گرد می‌شود.

«بعدش یه چند روزی با هم کل‌کل داشتیم و هنوزم ازش متنفر بودم. ولی در کمال تعجب دیدم که چقدر شوخ و باحاله.»

وسط حرفم می‌پرد: «می‌دونستم این جوریه. آدمای باهوش همیشه شوخن.»

«به هر حال، یه شب وقتی از شام برمی‌گشتیم منو بوسید.»

دست‌هایش را بالا می‌برد و روی صندلی می‌رقصد.

«می‌خواست بیاد تو اتاقم و منم گفتم نه و در رو روش قفل کردم.»

مارلی به نفس‌نفس می‌افتد: «ای احمق. مگه عقل تو سرت نیست دیوونه؟ اصلاً فهمیدی اون مرد چقدر هاته؟»

ابروهایم را بالا می‌برم و پوزخند می‌زنم.

دهانش باز می‌ماند: «نگوووو که!»

«آررره.»

هین بلندی می‌کشد: «و؟»

زمزمه می‌کنم: «لامصب خیلی بدجور هاته».

بازویم را می‌گیرد و محکم فشار می‌دهد: «تو با... تریستن گ*ایی*دمت مایلز لعنتی، س*ک*س داشتی؟»

همین طور که نگاهی به آدم‌های اطرافمان می‌اندازم زمزمه می‌کنم: «هیشش، صداتو بیار پایین. وآره. یه عالمه س*ک*س. در حقیقت تا مغزش رو گ*ایی*دم.»

از شوک هر دو دستش را روی دهانش می‌گذارد: «دهنت سرویس کلر، چی داری می‌گی؟»

 

 

 

قسمت۱۰۹

پادشاه_تصاحب



[1] . Alexander

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد