به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

۱۴-

بذار ببینم چن وقته اینجا ننوشتم!!؟ اووووووف .... یه عالمه وقته !!!... مثلا می خواستم هر شب ... حتی یه سطرهم شده ...بنویسم...


حالا نه اینکه توی این ۹ روز اتفاق خاصی افتاده باشه ..... همه چیز مثل همیشه است ... در حد معقول و معمول همیشه ... خوب یا عادی ...

امروز بالاخره حقوق ها رو ریختن...... افسردگی گرفتم!... اخه یک پنجمش کمه!!... البته پیگیری میکنم اما بعید میدونم بدن...... 

راستش از ظهر که دیدم این طور شده ...خیلی حالم گرفته بود .... این همه وقت منتظر این چندرغاز حقوق بودم ... این طوری شد... بخصوص که اخرین حقوق هم بود........ اما شب خونه ی بابا بودم که .....به یه موضوعی توجه کردم ....... دیدن نیمه پر لیوان!... اینکه من بابت اون ۴ پنجم که بالاخره بعد از چن ماه ریختن به حساب ... هیچ حس خوشحالی پیدا نکردم ..... اما بخاطر اون یک پنجم که نریختن ... همین جور حالم گرفته است و حرص میخورم !...... خب این چه کاریه!؟... به حساب کتابم باشه .....۴ تا باید خوشحال باشم ..۱ دونه ناراحت !

درسته که اونی که دادن ... نتیجه زحماتم بوده و اونی که ندادن .... حقم رو خوردن ..... اما اینکه من اینقدر ناراحت بشم و روزم رو خراب کنم ... چیزی رو درست نمی کنه ....... پیگیر حقم میشم ......اما خودمم ناراحت نمی کنم .....

خونه ۱۰ میلیاردی بابام رو کشیدن بالا و یه ابم روش......این پولا که عددی نیست.......

و اما کلاس نقاشی ...بالاخره ترم اول اینم تموم شد..البته باید ۴شنبه هفته قبل تموم میشد .....اما اون روز خیلی خوابم می اومد و نرفتم کلاس ...به جاش شنبه رفتم ..... اونم شروع کرد اموزش چشم....لابد ترسید اگه نگه ... من دیگه ثبت نام نکنم!....

پرسید دخترت میاد دیگه ؟ گفتم نه .....منم هفته ای یه روز میام دیگه .....شهریور شلوغه  و کار زیادیه ...... گفت باشه ... اما ثبت نام نکردم ....گفتم شنبه ها میام ...ساعت ۱۲ تا ۱۵ ....... همون روز هم ثبت نام میکنم ...

کلاس تابلو سازی رو هم نمی رم .... راستش هنوز تابلو دومی رو درست نکردم ...... حالش نیست .....

امروزم ابجی بزرگه گفت  بیا بریم کلاس مکالمه زبان......هفته ای یه روزه ...فقط مکالمه است ... و کتاب هم نداره ....  شاید رفتم... حداقل یه جلسه برم ببینم چطوریه ......اگه خوشم اومد ...ادامه میدم ....فقط مشکلش اینه که درست قبل از کلاس دخترکه !... نه میشه با خودم ببرمش یه ساعت و نیم الاف بشه ......نه میشه بعدا بیاد چون من ماشین رو میبرم ..... تازه ...مدرسه اش که شروع بشه که دیگه هیچی!

دختری هم از اومدن با من برای کلاس نقاشی منصرف شد خوشبختانه !

دیروز داشتم با خودم در مورد دختری فکر میکردم ...میدونی به چه نتیجه ای رسیدم!؟ یه نتیجه حیرت انگیز و در عین حال نارا حت کننده ! اینکه من به همه بی دریغ می بخشم و کمک می کنم ....الا دختری!... از هیچ کسی  هیچ توقعی ندارم الا دختری!... مگه من قرار نذاشتم با خودم که .......به همه ی ادم ها .....  محبت بدم  اونم بدون چشم داشت؟....چرا اینکار را با دختر خودم نمی کنم !!؟ ...

به قول دوستم ... انگار اون برام عادی شده !...... دوستم میگفت ... مادرم برای برادرم یا خانمش یا بچه هاشون ... غذای مورد علاقه شون را می پزه ... یا کارهایی که میدونه اونا دوست دارن میکنه ...... اما برای من نه....انگار که از بس من پیشش بودم ......دیگه منو نمی بینه و براش عادی شدم .....

تصمیم گرفتم ... رفتارم را با دختری عوض کنم .... باید باهاش مهربون باشم... هرچقدر هم بد بود و بداخلاقی کرد و اذیت کرد ... من مادری خودم رو بکنم...... فک کنم اونم یه غریبه است که مدتی اومده کنار من زندگی کنه .....فک کنم بچه ی خواهرمه !... مگه وقتی بچه های خواهرم میان اینجا ....ازشون توقع دارم ؟ مگه کلی صبرم در برابر اون ها زیاد تر نیست ؟ ..... خب اینم مثل اونا..... خولا۳ که من کلی متحول شدم!!! .... البته نمیدونم این تحول چقدر طول بکشه!!!