به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

۳۹-تغییر

شب جمعه رفتیم عروسی .... یه جای پرت و دورافتاده توی جاده مخصوص کرج.... البته باغ و سالنش شیک و باکلاس بود .... اما راهش خیلی دور بود ...

به هرحال .... چیزی که میخوام بگم مربوط به خودمه ... نه عروسی ...

توی سالن یه گوشه تنها نشسته بودم و ... مهمونها را که  همگی در هم و شلوغ پلوغ .... اون وسط می رقصیدن نگاه می کردم و.... انصافا از رقص خیلی هاشون لذت می بردم... اخه من تماشای رقص را خیلی دوست دارم ....البته رقص زیبا .... این ها هم اکثرشون خوب می رقصیدن ... گرچه هیچکدوم حرفه ای نبودن ... اما به عنوان یه رقص معمولی .... کارشون خوب بود... و من خوشم می اومد که تماشا کنم و علی رغم صدای کر کننده و بسیار بسیار ازار دهنده ی موزیک.... از رقص ها لذت می بردم و ... البته از دیدن بعضی هاش هم کلی می خندیدم.... و روی هم رفته ساعت خوشی را میگذروندم ........

توی همین حال و هوا بودم که یاد  قدیم ها افتادم .... و اینکه  اون موقع ها چقدر از بودن در چنین فضایی ناراحت و معذب و حتی خشمگین میشدم ...

یادم اومد عروسی پسرعموی مهربان همسر ...... که مثل همین عروسی  مختلط بود .... تمام مدت با چادر سیاه (یادم رفته بود چادر مجلسی ببرم)... پشت به سالن ... نشستم و قبل اینکه حتی شام سرو بشه ... برگشتیم ...

یا عروسی دوست مهربان همسر ... از یادآوری این یکی واقعا شرمنده شدم!... طفلی دوستش یه عروسی خیلی جمع و جور ...در منزل مادرش گرفته بود... توی یه اپارتمان حداکثر ۱۵۰  متری ... منظورم اینه که اینقدر مهمونهاش کم بودن و ....جشن مختصر بود که ... در این فضا جا می شدن .... اون وقت مهربان همسر و خانواده اش (که من و دخترم بودیم)را به عنوان تنها دوستش دعوت کرده بود .... اون وقت من فقط ۱۵ دقیقه تونستم اون فضا را تحمل کنم.... از دیدن زنهای نیمه لختی که در اغوش مردها می رقصیدن ... اونم این همه نزدیک به منه چادر به سر .... حسابی عصبانی بودم و .... توی دلم به خودم فحش میدادم که چرا اومدم .......

اون چند دقیقه فقط به خودم فکر میکردم و...اینکه من این وسط چیکارمیکنم ... و در شان من نبوده و نیست که ... میون این ادم های لا ابالی باشم ... و بودنم در این مجلس یعنی تایید  کارهای ناپسند اینها ....  و اصلا به این فکر نمی کردم که ....خب این ها فامیل نزدیکن باهم ... از نظر اسلامی هم نگاه کنی ...اکثرا به هم محرم هستند... یا اصلا به این فکر نکردم که ...مهربان همسر چقدر برای این  اقا داماد.... عزیز بوده .... چقدر بهش احترام گذاشته که ...توی چنین جمعی دعوتش کرده ... و بخاطر این همه محبتی که این پسر کرده ....حداقل منم چند ساعت دندون روی جگر بزارم و ... تحمل کنم .......

الان حسم اینه که چقدر احمق بودم ....... و شبی رو که می تونست (مثل شب جمعه ی گذشته )‌.... شب خوشی باشه ... به خودم و مهربان همسر و ... اون داماد فلک زده ....زهرمار کردم .....وبعد از یه ربع ... مهربان همسر را مجبور کردم که ........پاشه و  مجلس را ترک  کنیم...

و صد البته  که این حس هرگز بهم دست نمیداد .... اگر اینقدر تغییر نکرده بودم و ... لامذهب نشده بودم...