به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ
به دنبال یک فریم شاد

به دنبال یک فریم شاد

ثبت دقایق خوب و شاد زندگی من... در فریم های کوچک وبلاگ

زیبای یافته شده 10

چهار ماه قبل

صدای یه سقوط پر سروصدا از آشپزخونه باعث میشه که چشمهام با مخلوطی از شگفتی و وحشت , ناگهان باز بشه . برایس هر روز بطور همیشگی , ساعت 6 میاد خونه . خدای من , چرا امروز ساعت دو ونیم بعدظهر خونه اومده !؟ وقتی بلند میشم , از دونستن اونچه داره پیش میاد , دستهام می لرزه . تنها دلیل احتمالی زود اومدنش به خونه , اینه که مست کرده . در حالی که به سمت در اتاق خواب میرم , از ترس یه حفره توی دلم ایجاد میشه ,  ترسی که از زمانی که برای زندگی کردن اینجا اومدم , در وجودم ریشه دونده .

برایس هوار میکشه :" کجایی ؟" و باعث میشه از جام بپرم . وقتی چشمهای سرد و مشتهای گره شده اش رو می بینم , آماده میشم که آماج خشمش قرار بگیرم . سرم رو بلند می کنم و توی چشمهاش دنبال نشونه ای از احساسات یا انسانیت می گردم , ولی تنها چیزی که میبینم خشمه . چیزی که همیشه می بینم . چشمهای سرد و تیره از خشم و احتمالا نفرت .

" من ... من خوابیده بودم برایس , متاسفم " ,  صدام ناخواسته میلرزه . چشمهاش رو به من میدوزه و بطری خالی ویسکی توی دستش رو بلند میکنه و پشت سرم پرتابش میکنه و باعث میشه تا از شدت ترس بلرزم و بپرم عقب و  خودم رو ازش دور کنم .

با نفرت پنهانی در کلماتش می پرسه :" میدونی چقدر نگران شده بودم ؟" و در همین حال منو تو یه گوشه گیرمیندازه و مجبورم میکنه توی چشمهای سرخش نگاه کنم . یه دستش محکم چونه ام رو میگیره طوری که از شدت فشار دستش به ناله می افتم و دست دیگه اش رو مقابل چونه ام مشت میکنه .

"متاسفم , ...من ... " , نمیذاره حرفم رو تموم کنم , مشتش پایین میاد  و محکم به یه سمت صورتم کوبیده میشه  ودرد تمام وجودمو پرمیکنه . گریان به عقب پرت میشم و می افتم و سرم با ضربه محکمی به کف چوبی سفت اتاق میخوره .

حس میکنم خون از صورتم پایین می چکه و بدنم از ترس اتفاق پیش رو , به رعشه می افته . با چشمهای قهوه ایش که تقریبا از شدت خشم سیاه شده به من که روی زمین افتادم نگاه میکنه و درحالی که پشت سرهم بهم فحش و ناسزا میده , با لگد توی شکمم میزنه . یه بار, دوبار, سه بار.... وقتی ضربه ها همینطور پشت سرهم , بهم میخوره , شماره اش از دستم در میره  , همونطور که می لرزم و اشک از صورتم پایین میریزه , سوزش درد در وجودم کم میشه . وقتی موهام رو با دست راستش چنگ میزنه و میکشه , برای نفس کشیدن تقلا میکنم , وکم کم چشمهام بسته میشه , تاریکی منو دربرمیگیره , درد متوقف میشه و من در سیاهی غرق میشم.