-
تصویر مربوط به زیرنویس8- فصل یک
شنبه 2 دی 1396 15:00
-
شب یلدای بیمارستان ....چه شبی دراز باشد!
چهارشنبه 29 آذر 1396 17:04
پدر مهربان همسر 10 روزی هست که .... توی بیمارستان بستریه ... یکی دوماه اخیر مرتب وزن کم میکرده ...... نیم تنه ی بالایی .... بخصوص چشمهاش ....کاملا زرد شده ... و بدنش خارش گرفته جوری که نمیذاره شبها بخوابه ....... برای همین میره دکتر و دکتر بعد از بررسی های مربوط ......معرفیش میکنه بیمارستان طالقانی ....... با همسرم...
-
زیبای یافته شده ۱۲
شنبه 25 آذر 1396 13:11
در همون حالی که برغم کرختی دردناک بدنم , واسه ی باز کردن چشمهام , تقلا میکنم, صدای شیرین خواهرم رو میشنوم : " آریا , عزیزترینم , چشمهات رو باز کن" اون کنار من نشسته , منو میبوسه و دستم رو توی دستش فشار میده . وقتی صورت خیس از اشکش رو می بینم و صدای بوق ماشین ها رو از بیرون میشنوم , می فهمم که زنده ام ....
-
زیبای یافته شده 11
جمعه 24 آذر 1396 19:14
نمیدونم چقدر گذشته که , از درد بیدار میشم و خودمو طاق باز , توی تخت بزرگِ داخل اتاق خواب برایس می بینم . لباس هام بطور آشفته ای روی زمین کپه شده ,در همون حال حس میکنم که شلوارم داره از پام سرمیخوره پایین و دهنش بطور زننده ای روی گردنمه. نــــه , خدای من , نــــــه ! اون نمی تونه اینکارو بکنه . این اتفاق نمی تونه...
-
زیبای یافته شده 10
چهارشنبه 22 آذر 1396 18:23
چهار ماه قبل صدای یه سقوط پر سروصدا از آشپزخونه باعث میشه که چشمهام با مخلوطی از شگفتی و وحشت , ناگهان باز بشه . برایس هر روز بطور همیشگی , ساعت 6 میاد خونه . خدای من , چرا امروز ساعت دو ونیم بعدظهر خونه اومده !؟ وقتی بلند میشم , از دونستن اونچه داره پیش میاد , دستهام می لرزه . تنها دلیل احتمالی زود اومدنش به خونه ,...
-
تاثیرات جانبی
سهشنبه 21 آذر 1396 18:33
دیشب پسر خواهر 13ساله ام میگه ...... من اصلا معلمی و تدریس رو دوست نداشتم .....تا اینکه شما ماجراهای دانشگاهتون رو تعریف کردین ....... حالا دیگه دوست دارم یه روز استاد دانشگاه بشم! عجب تاثیر گذار بودیم و خبر نداشتیم .........چشم دانشجوها روشن
-
زیبای یافته شده 9
سهشنبه 21 آذر 1396 16:27
دستهاش رو میکشم و فشار میدم تا بایسته , بازوم رو دورش حلقه میکنم و در حالی که برای یه جشن نقشه می کشیم از پله ها بالا میریم. به محض اینکه به سمت آپارتمان میچرخیم , لوکاس , نامزد خواهرم از سه روز قبل رو می بینیم که به جلوی درمون تکیه داده. با موهای بلوند پریشون و لبهای نافذ و چشمهای سبز زمردی و یه لبخند یه وری , آرزوی...
-
زیبای یافته شده 8
دوشنبه 20 آذر 1396 16:26
جوابی بهم نمیده , فقط سرشو تکون میده و از اتومیبل پیاده میشه . بعد برمیگرده عقب و از میون پنجره نگاه محتاطانه منو میبینه . " حلقه ای توی انگشتش ندیدم . و ... { شما زیبا و مرموزید} .... رو که یادت هست!؟" انگشتام رو توی جیب دامنم فرو میکنم و سعی میکنم افکارم را شفاف کنم . حق با خواهرمه . اون این حرف رو زد....
-
زیبای یافته شده 7
سهشنبه 7 آذر 1396 15:05
خواهرم با صدای بلند جیغ میکشه و میگه :" تو سرخ شدی , آریا, خدای بزرگ , باورم نمیشه!".در همون حال ما از لبه پیاده رو دور میشیم , جایی که من هنوز میتونم گاوین رو ببینم که به کنار ماشینش لم داده. چشمها مون در آینه ی عقب بهم می افته و من از ته دل آه میکشم. نمی تونم فکر کردن در باره ی این که به نظرمی رسید اون...
-
زیبای یافته شده 6
دوشنبه 6 آذر 1396 14:06
سعی نمی کنم دستم رو از دستش بیرون بکشم . این لمس پوستی برای من بیش از حد مهیجه و می خوامش . کنارم , خواهرم کِل , بازوم رو فشار میده و در حالیکه به دستهای متصل ما نگاه می کنه , آگاهانه لبخند میزنه . اوووه , خدای بزرگ, چی تو ذهنش میگذره؟ بهم نزدیکتر میشه و توی گوشم زمزمه می کنه :" میخوای برای امشب دعوتش کنم؟"...
-
زیبای یافته شده 5
یکشنبه 5 آذر 1396 00:00
وقتی دوباره به صورتش نگاه می کنم , سرش رو جوری به یه طرف کج کرده که انگار داره ازم می پرسه : منو بررسی کردی, تموم شد؟ شناسنامه بدم خدمتتون!؟ . و من نمی تونم جلوی پیچ خوردن شکمم رو بگیرم . اون .... زیباست . اما بالاخره ظاهرا به نظر میرسه که عقلم میخواد سرجاش برگرده چون بلافاصله از خودم می پرسم که من دارم چه غلطی...
-
روشنگری!
شنبه 4 آذر 1396 23:50
ترجمه رمان زیبای یافته شده ( Finding Beautiful ) در پستهایی با همین عنوان در این وبلاگ گذاشته میشه ... برای خوندن این پستها میتونید ... گزینه ترجمه رمان را در ذیل دسته ها ... در سمت راست وبلاگ... انتخاب کنید ... تا فقط پستهای مربوط به ترجمه ...براتون نمایان بشه ... توضیحی در مورد کلمات اندیس دار در متن ترجمه رمان...
-
زیبای یافته شده 4
شنبه 4 آذر 1396 23:37
چشمهام رو بستم و به خودم یادآوری کردم که قوی باشم . مادرم از وقتی که برادر بزرگترم و پسر محبوبش مرد, دیگه باهام حرف نزده . هنوزم لحظه ای که اون صاف دراز کشیده بود رو به یاد میارم . من کنار بستر جرمی ( Jeremy ) بودم ولی وقتی که اون داشت برای هر نفسش می جنگید , هیچ کاری از دستم ساخته نبود. یه راننده مست کامیون بهش زد و...
-
تصویر مربوط به زیرنویس7- فصل یک
شنبه 4 آذر 1396 23:31
شلوار جین رانگلر
-
تصویر مربوط به زیرنویس 5 - فصل یک
شنبه 4 آذر 1396 23:23
آرم فِراری انواع جاگوار محصول شرکت ریافِراری
-
زیبای یافته شده 3
جمعه 3 آذر 1396 21:33
(قسمتی از ترانه درحال پخش): نزدیک , دور, هرجایی که تو هستی, من مطمئنم که قلبم خواهد تپید . یکبار دیگه در رو باز کن و ببین که در قلب منی و قلب من با وجودت , خواهد تپید و خواهد تپید. چشمهام رو به روی کلمات می بندم و از چنین احساسات عمیقی , پر میشم . و شروع میکنم به بیرون آوردن هرچیزی که درونم هست , و خیلی زود , دیگه در...
-
تصویر مربوط به زیرنویس 4 - فصل یک
جمعه 3 آذر 1396 21:31
گروه راک رولینک استون تیشرت های رولینگ استون
-
تصویر مربوط به زیرنویس 3 - فصل یک
جمعه 3 آذر 1396 21:30
تصاویر مربوط به آنجلیک موزیک
-
زیبای یافته شده 2
پنجشنبه 2 آذر 1396 19:10
فصل یک گردنبندم رو محکم توی مشتم نگه میدارم و از ته دل یه نفس عمیق می کشم. رقاصه ها ,زنهای جوونی هستن که ملحق شدن به اون ها در این سه هفته گذشته , باعث پیشرفتم شده , سه هفته سرشار از آموزش بی پایان و تمرین و نگرانی برای آماده شدنمون جهت این روزها و خرامیدن موزون روی صحنه های چوبی با انبوهی از طنازی و زیبایی و دلربایی....
-
تصویر مربوط به زیرنویس 2 - فصل یک
پنجشنبه 2 آذر 1396 19:04
-
زیبای یافته شده 1
چهارشنبه 1 آذر 1396 17:36
پیشگفتار همینطوری که انتهای کِلاس تاریخ آقای نلسون ( Nelson ) نشستیم , فرح ( Farah ) از روی نیمکت بغلی زمزمه میکنه : " آریا ببین " , و برای اینکه متوجه منظورش بشم , چشمهای فندقی رنگش رو از این طرف اتاق به اون طرف حرکت میده و در حالی که ابروهای باریکش رو بالا میبره , سرش رو به یه طرف کج میکنه تا بهم بفهمونه...
-
تصویر مربوط به زیرنویس 1 - پیشگفتار
چهارشنبه 1 آذر 1396 17:26
کلاه لیکرز
-
مترجم آماتور
چهارشنبه 1 آذر 1396 15:52
مدتیه دو تا پروژه رو هم زمان دارم جلو میبرم............. اولی ترجمه یه زمان آب دوغ خیاری آمریکاییه ... که برام خیلی لذت بخشه ....... یه جورایی مثل دستیابی به آرزوهام می مونه ......... دومی هم نوشتن یه رمانه ... که چون این کار رو قبلا هم انجام دادم (منظور نوشتن داستانه )......... مثل اون ترجمه جذبم نمیکنه ....یعنی...
-
زیبای یافته شده - روی جلد
چهارشنبه 1 آذر 1396 15:35
-
شاید برای همین هم فقط باید گفت : شکر!
چهارشنبه 5 مهر 1396 14:43
دختری قبول شد....... اگرچه سراسری قبول شده .........اما نه رشته اش رو دوست دارم .......نه دانشگاهش رو......... چقدر مثل خودم شده .......با تفاوت 29 سال !
-
غزل و غول !
پنجشنبه 15 تیر 1396 15:41
همین الان برگشتیم... دختری رو بردیم حوزه ی کنکورش ... ساعت ۱۳ راه افتادیم و الان که ۱۵ و۳۰ دقیقه است رسیدیم خونه ......یعنی ۲ ساعت و نیم رفت و برگشت ... اونم به کجا!!؟... دانشگاه بهشتی که همین بغل گوشمونه!!!............. نمیدونم چه خبر بود!... تمام مسیر ترافیک سنگین بود... اونقدر آهسته و مورچه ای حرکت میکردیم که...
-
منه عجیب و غریب!
پنجشنبه 11 خرداد 1396 17:03
سه شنبه ظهر مهربان همسر مادرش رو برد سفر ... با هم رفتن شمال ... جهت (به قول مادرشوهر) تفریح و تفرج... و من از همون اول تا حالا .... مدام با خودم در گیرم...... راستش از دست خودم خسته شدم!!! از یه طرف خوشحالم که مهربان همسر بعد از سه سال بالاخره یه سفری رفت ... خیلی خسته و دل مرده شده بود.....و امیدوارم ...واقعا...
-
شاید شعور همان کیمیای دست نیافتنی است!!
دوشنبه 18 اردیبهشت 1396 13:02
توی مجلس ختم کنار دست صاحب عزا نشسته ......و کل مدت مجلس داره با دخترش نسبتا بلند بلند صحبت می کنه ....... بگو آخه خانم محترم... یکی همین کارو با خودت میکرد ...خوشت می اومد!!؟... اصلا فرض کن توی مجلس ختم برادر مرحومت ....... عروست با مادرش کنار دستت می نشستندو ...... همین کاری که تو کردی و میکردند...... خدایی چکار...
-
چقدر انیشتین راست گفت ...وقتی گفت زمان نسبی است!
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 00:00
اصلا نفهمیدم چطور یکسال گذشت.......چقدر زود گذشت.... چقدر شتابان.......... و من یکسال به مرگ نزدیکتر شدم......... این پیامیه که روز تولد هر ادم .... بهش میگه ....اونم با فریاد بلند........... اما گوشهامون خیلی سنگینه .... همیشه عقیده داشتم ...روز تولد هر فرد که فرا میرسه ....... باید به مادرش تبریک گفت......نه به خودش...
-
۴۷سال نو........
دوشنبه 7 فروردین 1396 17:13
۴۷ بار ........ این چهل و هفتین تجربه ی من از سال نو و جدیده .......و گرچه خیلی هاش رو یادم نیست ........ اما حقیقت اینه که ۴۷ بار تجربه شده ......... پس برای من تجربه ای بس کهنه است ... آغاز سال نو..... تمام مدت عید رو خونه بودیم ......در کل دو جا رفتیم عید دیدنی .... روزهایی هم که باید برم خونه بابا ... رفتم...