-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 اسفند 1395 22:38
امروز سر کلاس ...باز زیادی وراجی کردم....... باز رفتم تو فاز خاطرات گفتن و .....تعریف از خود!!......... نمیدونم چی میشه که هرچقدرم خودمو سرزنش میکنم ومیگم...بار آخرت باشه ......باز سر کلاس یادم میره و ....... دهن لامصبو بیخود باز میکنم........ مادر خدابیامرزم راست میگفتن که ادم هر چی پیرتر میشه ...پرحرف تر میشه...
-
کلاس زبان!
دوشنبه 25 بهمن 1395 22:16
هفت ساله بودم که برای اولین بار به کلاس زبان رفتم...... توی مدرسه خودمون... از ساعت ۱۲ و نیم ظهر تا ۲ بعدظهر ... هر روز هفته .... بعد از کلاس های عادی مدرسه ...زبان داشتیم... البته شرکت در کلاس های زبان اجباری نبود.... و هرکسی دوست داشت ...بچه اش را ثبت نام میکرد....... و پولی هم بود.... کتاب هاش رو خیلی خوب یادمه...
-
۴۴- بایدبلد باشم؟
دوشنبه 29 آذر 1395 23:52
دیروز داشتم اخرین قسمت سریال گریم را میدیدم که .......دختری اومدسراغم ..... با چشم گریون....... گفتم چی شد!!؟........ زار زد که مامااااااااااااااان......... و بعدش اومد توی بغلم ........ تقریبا حدس زدم که چی باید شده باشه ..... اما با این حال باز ازش پرسیدم چی شده؟......ولی فقط گریه کرد و جوابی نداد....... منم فقط...
-
۴۳-
جمعه 21 آبان 1395 16:57
اصلا فکر نمی کردم اینطور باشه ... اما ظاهرا اینطوره!!!... انگاری اغلب مادرها باور دارن که بچه شون خیلی زیباست !... زیباتر از بچه های همه اطرافیانشون!!!... دختر اول که به دنیا اومد.... خیلی زشت بود!... کچل بود و یه دماغ گنده داشت ... با چشمهای قهوه ای معمولی .... و پوست سبزه!... و من ابایی نداشتم که بگم بچه ام زشته...
-
۴۲-شبی با بنیامین!
پنجشنبه 8 مهر 1395 11:39
دیشب رفتیم کنسرت بنیامین ........... تقریبا اواسط مرداد بود که دختر کوچیکه گفت : مامان بنیامین کنسرت داره ... بلیطشو میگیری؟... گفتم باشه و..........همون لحظه با گوشیش ۴ تا بلیط خریدم واسه ۷ مهر... گفتم خانوادگی بریم ........یه خانواده ۴ نفره ........... اما هفته قبل دختر بزرگه گفت که نمیاد.......گفت از بنیامین خوشش...
-
۴۱-
چهارشنبه 24 شهریور 1395 00:25
دوشنبه رفتیم خونه پوری .... واسه خداحافظی... چون شب پروازداشت ... قرار بود فقط خودمون بریم ... من و مهربان همسر... اما مادرشوهر هم گفت میاد ... واینطوری کلی دلخوری و اعصاب خردی پیش اومد... اول از همه برای مهربان همسر ... بعدش من و بعدشم پوری ... چون اومدن مادر مهربان همسر ... یعنی بهم ریختن تمام برنامه های همه ی ادمای...
-
۴۰- امروز پر خاطره...
شنبه 30 مرداد 1395 00:06
امروز روزخیلی خوبی بود ... چون حال همه مون خوب بود... جون تقریبا همه ی روز همه باهم بودیم ... چون تونستیم کمی تفریحات سالم داشته باشیم .. و از همه مهمتر چون همه ی اینا باعث شد دلهامون شاد بشه و باشه .... قبل از ظهر مهربان همسر پیشنهاد کرد که امروز کلا خانوادگی بریم بیرون ... و خوش بگذرونیم ... ما هم از خدا خواسته قبول...
-
۳۹-تغییر
شنبه 9 مرداد 1395 15:13
شب جمعه رفتیم عروسی .... یه جای پرت و دورافتاده توی جاده مخصوص کرج.... البته باغ و سالنش شیک و باکلاس بود .... اما راهش خیلی دور بود ... به هرحال .... چیزی که میخوام بگم مربوط به خودمه ... نه عروسی ... توی سالن یه گوشه تنها نشسته بودم و ... مهمونها را که همگی در هم و شلوغ پلوغ .... اون وسط می رقصیدن نگاه می کردم و.......
-
۳۸-
پنجشنبه 7 مرداد 1395 02:24
ها ها ها.... همین الان فهمیدم که وبم ....یک ساله شده... البته اول مرداد یکسالش تموم شده ........ و حالا یکسال و ۷ روزه است!! هوررررررررررررررررررا.......تولدت مبارک کوچولو! قرار بود توی این وب فقط لحظه های خوب و شاد ثبت بشه ........... اما چیزای دیگه ام قاطی اش شد!!... اکشال نداره .......گذشته و اتفاقات بدش ... گاهی...
-
۳۷- خدمات مشتریان!
سهشنبه 5 مرداد 1395 19:36
۱۴ تیر از رایتل ۲ بسته اینترنت پرسرعت شبانه خریدم... ۲ تا چهار گیگ با سرعت بالا که ....از ۲ صبح تا ۸ صبح قابل استفاده بود .... دخترم میخواست بازی دانلود کنه و از اون جایی که شبها کار میکنه ... این بسته های مخصوص ماه رمضان هم قیمتش خوب بود .... ۴ گیگ ۴ هزارتومن..... خولا۳ .... دوتاش را خریدم ....مهلت استفاده اش هم یک...
-
۳۶- خوارزمی ...مایه ی افتخار!!!؟
چهارشنبه 23 تیر 1395 14:53
باورم نمیشد اما کار دخترم به مرحله ی استانی مسابقه ی خوارزمی دانش اموزی رفت ... یعنی یکی از چند اثر برگزیده ی استان تهران شد... البته مرحله ی مقدمانی هم که قبول شد... باور نمی کردم و خیلی خوشحال شدم ..... و اینبار بیشتر تر خوشحال شدم ....... دیروز دفاع داشت ... مدرسه فرزانگان ۱ ... ساعت ۹ و ۲۰ دقیقه صبح ....... منم...
-
۳۵- قاطی پاتی!
سهشنبه 22 تیر 1395 20:57
۱- یه وبلاگ دیدم...ماجراهای خواستگاری هاش .... هم مال خودش هم دوست و آشناهاش ... را نوشته بود... موضوع جالبی به نظرم اومد ... گاهی واقعا بعضی ماجراهای خواستگاری ها جالبه ..... یادم باشه بعدا مال خودمو بنویسم! ۲-امروز رفتم انقلاب ... یه سی دی اموزش ریاضی هفتم خریدم واسه دخترم.... ۱۵ هزارتومان ناقابل ........ یه قوطی...
-
۳۴-شبکه های اجتماعی ...آری یا نه!؟
سهشنبه 8 تیر 1395 21:45
تلگرامم را پاک کردم ... خسته شدم ازش ... از وقتی که ازم می گرفت خسته شدم ... از تکرار های بی پایانی که توش بود خسته شدم .. از خوندن خبرهای ناخوش و تلخ روحیه خراب کنش خسته شدم ... از متن های قشنگی که انگاری قصد تربیت کردن منه خواننده رو دارن خسته شدم ... از تبلیغات بی پایان کانال های به ظاهر فرهنگی خسته شدم ... از...
-
۳۳-شاهکار دخترک!
چهارشنبه 2 تیر 1395 00:08
اینم شاهکاری از دخترک در اخرین روز مدرسه !!... بعد از جشن و اب بازی و خوشگذرونی .... بالاخره دبستان را تموم کرد..... اون زود بزرگ شد .....یا من در جا میزنم!!؟ زمان خیلی خیلی چیز عجیبیه!!!!
-
۳۲-اینم شد فریم شاد!!؟
یکشنبه 30 خرداد 1395 13:24
باز دیروز سر جلسه امتحان ... آمپرم رفت بالا و کنترلم رو از دست دادم........ امتحان ساعت ۴ شروع شده .... وقتش هم ۵۰ دقیقه است .... یعنی تا ۴ و ۵۰ دقیقه تموم میشده.... توی هر کلاس دو سری امتحان برگزار میشد که ... وقت امتحان ها با هم فرق داشت.... امتحان درس من زودتر تموم میشد ...... مثل همیشه اخر وقت رفتم سراغ بچه ها تا...
-
۳۱-نظر من در مورد عینک!!
پنجشنبه 27 خرداد 1395 17:52
وااای امان از عینکککککک.... از بچگی از عینک متنفر بودم ... راستش نمیدونم چرا!!! و خیلی خوشحال بودم که عینکی نیستم ........ اما خدا نگذره از این شناسنامه که .... هیچی حالیش نمیشه!!... هی میره بالا و به همراه خودش ... چیزهایی میاره که ادم ازش متنفره!!... مثل عینک! حدودای ۴۰ سالگی بودکه ...دکتر گفت پیرچشمی داری ... و...
-
30-بهترین هدیه
چهارشنبه 15 اردیبهشت 1395 08:36
با اینکه اکثر دانشجوها از طریق تلگرام یا اس ام اس ... تبریک فرستادن .... اما یکی دو نفری هم هستند که .... از طریق وبلاگ کاریم پیام دادن ....راستش این تبریک هاو پیام ها ... خیلی به دلم میشینه ... چون از طرف کسایی هست که الان دیگه دانشجوم نیستن ... و نمیشه گفت بخاطر نمره یا چاپلوسی هست که .... پیام میدن ... این مدل...
-
29-نظم در محیط فرهنگی دانشگاه هم .... بیداد می کند !
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 00:35
سال قبل ازمون خواستند که استعلام مدرک از دانشگاه ارایه دهنده ی مدرکمون اخذ کنیم و بیاریم در واحدی که کار می کنیم ..... از شانس بی نهایت خوب بنده ......کاری که یکی دو روز یا نهایتا یک هفته طول داشت ... به دو ماه دوندگی منجر شد ..... دوندگی ای که علتش اشتباه اپراتور ثبت نمرات من در دانشگاه محل تحصیلم بود!!!... باری ......
-
28-امان از دانشجوهای این دوره !!
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 00:19
یکی از استادان رشته هنری دانشگاه ... جوان سی و چند ساله ای هست که ... خیلی با جدیت و محکم کلاس را اداره می کنه... شاید همین کم تجربگی در اداره کلاس ... یا جدی و سخت گیر بودنش باعث شده که ... چند تا دانشجوی ناراضی زبان به فحاشی باز کنند.... لذا استاد یکی از دانشجوها را که خانمی میانسال بوده ... به دلیل فحاشی از کلاس...
-
27- کمی تا قسمتی ناشاد!
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 00:12
دوشنبه ها تا ساعت 8 و نیم کلاس دارم ... کلاس اخرم ساعت 6ونیم تا 8 و نیم هست ...خانم جوانی از بین دانشجوها بهم میگه که استاد میشه من این کلاس را نیام ؟ یا بیام ولی 7 برم ؟ می پرسم چرا؟ میگه اخه همسرم اصرار داره من قبل از تاریک شدن هوا خونه باشم ..... میگم اوضاع ریاضی شما چطوره؟ رشته دیپلمت چی بود؟ ......... میگه هیچی...
-
۲۶- تولدت مبارک!
پنجشنبه 29 بهمن 1394 20:37
امروز با تمام بهم ریختگی هاش ... یه روز خوب بود....... امروز تولد مامان بود و با خواهرها و برادرم قرار گذاشتیم صبح بریم سراغ مامان و ظهر هم باهم بریم رستوران......... اما قسمت اول یعنی رفتن سراغ مامان ... محقق نشد...... بابا و برادرم امورات بانکی داشتن که برخلاف پیش بینیشون که فک میکردن یک ساعته تموم میشه ... تا ظهر...
-
۲۵-واقعا شاهکار بود دیگه!!
چهارشنبه 23 دی 1394 19:11
تقریبا یک ربع مونده بود به اتمام وقت جلسه .... گفتم برم سراغشون شاید سوالی داشته باشند و بتونم کمک کنم ...بلکه دوزار نمره بگیرن... وارد طبقه سالن که شدم دیدم صدای صحبت و بحث میاد!... انگار جلسه ی پرسش و پاسخ باشه !!... رفتم تو سالن ... میبینم دانشجویان عزیز ... به همراه مراقبین گرامی ... مثل کلاس های حوزه ... دور هم...
-
۲۴-
سهشنبه 14 مهر 1394 12:14
اوووووووووووف.... دو هفته کامل از مهر طی شده و من اینجا هیچی ننوشتم!... مثلا میخواستم اینجا هر شب بنویسما......اما نع ... من اینکاره نیستم!! آیکن یه ادم تنبل!!..... واسه همین یه تصمیمی گرفتم..... تصمیم گرفتم یه سرفصل جدید اینجا درست کنم به اسم ؛ یک قصه معمولی ؛ ... و داستان زندگیم رو توش بنویسم... راستش همیشه دلم...
-
۲۳-
دوشنبه 30 شهریور 1394 01:50
دیروز یکی از دوستای مهربان همسر ....۴ تا بلیط کنسرت برامون آورد .....واسه ساعت ۲۱ همون شب... یعنی شنبه شب ......... کنسرت خواننده ای به اسم مسعود امامی ... یکی دوباری گذری اسمش به گوشم خورده بود......... اما هیچ شناختی ازش نداشتیم ........حالا نه اینکه من خیلی هم خواننده شناسم !!! اما در راستای شعار فرهنگی ؛ مفت باشد...
-
۲۲-
چهارشنبه 25 شهریور 1394 00:31
از دیشب اخر وقت تا امروز ظهر .... پشتم گرفته بود طوری که نمی تونستم از روی تخت بلند بشم...... با کلی مسکن و قرص و پماد و دوش اب داغ ... معالجات خانگی کردم ... تا تونستم بلند شم .....به کارهام برسم ..... بعدظهری قرار بود با دخترک و دوستش بریم خرید لوازم تحریر....اما یه ماجرای احمقانه پیش اومد و ....دوسته نیومد...
-
۲۱-
دوشنبه 23 شهریور 1394 16:02
امروز صبح مدرسه دختری جلسه بود....... کلی خط و نشون کشیدن واسه ماها و بچه ها که .....امسال سال اخره و مهمه و غیبت نباشه ... و تنبلی نباشه ... و پول بدید واسه ال .....پول بدید واسه بل........ دست اخر هم یه لیست بالا بلند از لوازم مورد نیاز بچه ها در طول سال......... همه هم خارجی و مارک دار.......چون ایرانی ها خوب نیست...
-
۲۰-
یکشنبه 22 شهریور 1394 23:20
امروز تولد دخترک بود....... ۲۲ شهریور ماه......... ۱۱ سالش تمام شد ......... اینم کیک تولدش : رفتیم خونه بابا........ بقیه هم که بودن ......شام هم مرغ سوخاری و پیتزا خریدم و بردیم ....... اما متاسفانه خوب نبود.... ولی دور هم بودن خوب بود.... اخر شب هم برگشتیم و لالا........ دخترک خوشحال بود و از خوشحالی اون منم خوشحال...
-
۱۹-
سهشنبه 17 شهریور 1394 00:12
رفتیم سفر و برگشتیم ........و خیلی هم خوش گذشت .... یعنی دلم میخواست خوش بگذره ... و لذا خوش گذشت...... رفتیم ولایت و کلی فک و فامیل رو دیدیم ... و دلمان بازشد ...... کلی هم خرید کردیم و بیشتر دلمان باز شد!!! چهارشنبه رفتیم و یکشنبه برگشتیم ....... و شکر خدا ماشین هم اذیت نکرد و .... همراه خوبی بود ....... فقط احتمالا...
-
۱۸-
دوشنبه 9 شهریور 1394 23:57
بین روزهای هفته ...همیشه از دوشنبه ها خوشم می اومده... هیچ دلیل خاصی هم براش ندارم.... امروز هم دوشنبه ی عادی خوبی بود... تعطیل بودم و در خونه ....مشغول انجام کارهای دلخواه .... بدون استرس و دلهره ی جایی رفتن! راستی چرا من واسه رفتن به هرجایی ....حتی خونه بابام .... اینقدر استرس دارم!!؟...... البته کافیه از خونه برم...
-
۱۷-
دوشنبه 9 شهریور 1394 00:10
کتاب ؛با مادرم همراه ؛سیمین بهبهانی رو میخونم .... تا اینجاش که خیلی دلنشین بوده .... مثل اکثر شعرهاش .... یه جورایی شبیه بابالنگ درازه ... یعنی مجموعه ای از نامه هایی که خطاب به کسی که دوستش داره ...نوشته میشه ... البته جودی به عنوان بابا دوستش داشت ...وسیمین به عنوان یک معشوق خیالی... مردی که در توصیفاتش اون رو سیه...